گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی
هوالمحبوب


می‌گفت، تا حالا دو بار عاشق شدم، اولی تو یه حسرت بچگانه از دست رفت و دومی گمونم خیال ازدواج نداره. دومی رو خودش بهم نشونش داد، از نظر من خیلی معمولی بود، یه نمایشنامه‌نویس و کارگردان تئاتر که یه تیپ آشفتۀ هپلی داره، وقتی تئاترش اجرا رفت، قرار گذاشتیم که با هم بریم، با یه وسواس عجیبی براش گل رز آبی انتخاب کرد، یه پروانۀ کوچیک زد روی برگ گله و یه کارت تبریک. تو کل اون یک ساعت و نیم که داشتیم تئاتر رو نگاه می‌کردیم، اون حواسش به بازیگرها نبود، به کارگردانی فکر می‍‌‌کرد که اینا رو اینجوری چیده، به این فکر می‌کرد که کارگردانش، تک تک این دیالوگ‌ها رو حفظ بوده.
ازش می‌پرسم عشق اول چرا از دست رفت؟ می‌گه زن گرفت، ولی من ته چشم‌هاش می‌خوندم که منو دوست داره، اما من بلد نبودم هیچ کاری بکنم، لوندی نداشتم، دلبری بلد نبودم، بهم نمی‌گه که اولی کیه، می‌گه زن گرفته، می‌گم من دیدمش؟ می‌گه آره ولی نمی‌دونی کیه. می‌گم یه حدسایی دارم می‌زنم. می‌گه حتی اگه فهمیدی هم به روم نیار. از گفتنش هم واهمه دارم هنوز بعد این همه سال.
بهش نمی‌گم، اما ته چشم‌های اون مردی که همیشه روی صندلی رو به رو می‌شینه، همون مردی که نگران زن باردارشه، یه چیزی می‌بینم که مطمئنم می‌کنه به جادوی عشق. گاهی آدم‌ها فرصت‌های زندگی‌شون رو به همین راحتی از دست می‌دن. با یه لبخندی که باید می‌زدن و نزدن، با یه سلامی که باید می‌دادن و ندادن.
می‌گم هیچ مردی نبوده که من تا حالا عاشقش شده باشم و بخوام که زنش بشم، دوست داشتم، خوشم اومده، ولی حسرت داشتن هیچ مردی تا حالا تو وجودم نبوده، تک‌تک کسایی هم که اومدن سراغم با یه جواب سر بالا توی اولین قدم راه شون رو کشیدن و رفتن.  داشتم قبل افطار فیلم blue jay رو نگاه می‌کردم، یه حسرتی تو کل فیلم بود که باعث شد بغض کنم، از همون سکانس اول می‌دونستیم یه خبری بوده بین‌شون، اما نمی‌گفتن تا به وقتش. دلم از سر شب خیلی گرفته، نمی‌دونم از تاثیر این فیلمه است، از تاثیر حرف‌های دوست جانه، ولی تو دلم یه حسرت بزرگ لونه کرده، حسرت تک‌تک اون آدم‌هایی که با یه نه می‌رن جلد یه خونۀ دیگه می‌شن، حسرت اون سلام‌هایی که به علیک نمی‌رسن، حسرت تمام چیزایی که یه عمر تو خودمون حملش کردیم ولی نشد یه بار خالی‌ شیم. نشد یه بار جدی گرفته بشیم، نشد یه بار کسی به خاطر ما بزنه به آتیش، پاشه بیاد دیدن‌مون. بگه آره دختر خانوم خنده‌های شمام قشنگه. بگه آهای دختر چه موهای خوش‌رنگی داری. باورش شاید سخته ولی ما به همین جمله‌هایی که نشنیدیم دل‌خوش بودیم. مام یه زمانی دل داشتیم، دل‌مون خوش بود که آدم‌ها اگر خاطر‌خواه بشن، به این راحتی‌ها پا پس نمی‌کشن. نمی‌دونستیم، یعنی نگفته بودن که عاشقی کردن آدم‌ها توی این دوره زمونه، حکایتش فرق داره. تو نباشی خیلی‌ها هستن. دلت رو به این چیزا خوش نکن. شاید دوره‌ات گذشته خانوم معلم.

  • ۹۸/۰۳/۱۰
  • نسرین

او جان

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.