گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

ویرانی

چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۶ ب.ظ

هوالمحبوب

 

دیروز، بعد از ماه‌ها نشستیم با هم حرف زدیم. از ساعت پنج تا نه شب یکریز و پی‌در پی گفتیم و گفتیم و گفتیم. نفس کم آوردیم، بغض کردیم، صدامون بالا رفتیم، اما تمام بغض این چند ماه رو بالاخره شکستیم. ساعت نه بالاخره آتش‌بس دادیم. سرم سنگین شده بود، اما دلم خیلی سبک بود، شاید برای اولین بار بود که بعد از دی ماه لعنتی، راجع به اون اتفاق حرف می‌زدم. منی که همیشه فکر می‌کردم اون منو درک نمی‌کنه و ترجیح می‌دادم سکوت کنم، حالا برای اولین بار حس کردم بهتر از هر کسی منو می‌شناسه. روحم ناآرومه، دلم آشوبه. اونقدر توی این شیش ماه سقوط کردم که حتی خودمم از خودم خبر ندارم. شبیه یه باتلاقه که مدام دارم بیشتر توش فرو می‌رم. این روزهای پر التهابی که در عرض این شیش ماه از سر گذروندم، منو تبدیل کرده به یه آدم منزوی و پرخاشگر. یه آدم خانواده گریز که حتی گاهی یادش می‌ره جواب سلام پدرش رو بده، همون آدمی که ماه‌هاست با مادرش درست و حسابی حرف نزده، دنبال مقصر نیستم اصلا، ولی دیروز توی اون چند ساعت، با آدمی مواجه شدم که داشتم فراموشش می‌کردم. داشتم خانواده داشتن رو فراموش می‌کردم. تمام زندگی‌ام رو منتقل کردم توی یه اتاق سه در چهار و تمام وقتم صرف ور رفتن با کلمه‌ها شده، به جاش کلی حس خوب رو از دست دادم، حس خوب غذا خوردن‌های دورهمی، چای خوردن‌های دورهمی، بازار رفتن‌های دورهمی، من خواهرم رو ندیدم، مادرم رو ندیدم، پدرم رو ندیدم و کل اوقاتی که صرف حرف زدن کردم، اختصاص به کسایی داشت که خانوادم نبودن، شاید چون فکر می‌کردم برای اونها می‌تونم تظاهر کنم ولی برای خانوادم نه. شاید چون برای اون‌ها وانمود کردن به حال خوب ساده‌تر بود، پیش اون‌ها گریه‌ام نمی‌گرفت، بغض نداشتم، حس بدیه که آدم زندگی کردن رو یادش بره، حالا که دارم با تک‌تک کلمه‌ها ور می‌رم و تلاش می‌کنم یه چیزی بنویسم که حس خالی شدن دیشب رو منعکس کنه، دارم به بن‌بست می‌رسم. حالا درست جایی ایستادم که خراب کردن برام راحت‌تر از ساختنه، ترک کردن راحت‌تره، تلخه ولی حقیقت داره، که شیش ماه تمام تلاش کردم که فراموش کنم ولی نشد، شش ماه تمام خودم رو محاکمه کردم ولی نشد، حتی تبرئه کردن خودمم چیزی از بار غم اون روزها کم نکرد، حس بی‌ارزشی و تباه بودن چسبیده بیخ گلوم. کاش می‌تونستم مثل قبل حال خودم رو خوب کنم. دلم برای باخانواده بودن تنگ شده، برای باهم خندیدن تنگ شده، امروز که بعد مدت‌ها دور هم ناهار خوردیم و بعدش چای عصر، حالمون خیلی بهتر شده بود، می‌دونم که مقصر این پراکندگی منم، منی که رها کردم همه رو تا بتونم توی این اتاق با حس بد درونی‌ام کنار بیام، ولی نتونستم. حالا من دارم با خودم مواجه می‌شم. با خودی که پر از گره‌های کور شده، خودی که نیاز داره هزار ساعت حرف بزنه تا خالی بشه.

این چند بیت برای نسرینِ خستۀ درونمه انگار:

از سردی‌ات بهارِ دلم حصر در دی است / همبندِ آذری! به خدا می‌سپارمت

آن‌روز با چه حالِ بدی عاشقت شدم / با حالِ بدتری به خدا می‌سپارمت..


  • ۹۸/۰۳/۲۹
  • نسرین

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.