گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

یه معمولیِ حال به هم زن

چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۳ ب.ظ

هوالمحبوب

نمی‌دونم چرا از وقتی که از جلسۀ داستان برگشتم بغض دارم، قرار بود امروز، روز خوبی باشه ولی نبود. حس می‌کنم از معمولی بودن به ستوه اومدم. از نشستن تو سایه، از دیده نشدن، از نادیده گرفته شدن، از ستاره نبودن، از مهم نبودن. نه وبلاگ نویس معرکه‌ای هستم که کلی آدم منتظر روشن شدن ستاره‌ام باشن، نه نویسندۀ معرکه‌ای هستم که مدام برام هورا بکشن، نه معلم خیلی خفنی هستم

الان از اون لحظه‌های بد زندگیه که کلی حس بدبختی رو دلم هوار شده، حسی که همیشه داشتم و هیچ وقت جدی نگرفتم.

امشب حسابی سیستم عصبی‌ام ریخته بهم. از این که کلی آدم دارن آنفالو می‌کنن وبلاگم رو ناراحت نیستم، از این که خودمم دارم دایره آدم‌ها رو محدود می‌کنم ناراحت نیستم، اما از دیده نشدن همیشه رنج می‌برم. از این که شیش ساله مدام می‌نویسم ولی جایگاه یه بلاگر تازه کار رو هم ندارم

اصولا دغدغه داشتن، تلاش برای خوب نوشتن، هیچ جایگاهی نداره اینجا، کسایی که بلدن سطحی‌ترین دغدغه‌هاشون رو با ابتدایی‌ترین ادبیات رو کاغذ بیارن، همیشه کلی مخاطب دارن. لابد یه روزی هم اونقدر براشون هورا می‌کشن که به فکر چاپ کتاب بیوفتن.این سطحی شدن و پایین اومدن ذائقۀ مردم، تو هر مقیاسی که حسابش بکنی، دیوانه‌کننده است.

فرهاد کافه پیانو راست می‌گفت، معمولی بودن حال به هم زنه، گل‌گیسو.

روشنک که می‌گفت نویسنده‌های تبریزی اعتماد به نفس ندارن، در حالی که تو شهرهای دیگه مزخرفات خودشون رو به راحتی چاپ می‌کنن، اینجا داستان‌نویس‌ها برای خوندن داستان خوب هم استرس می‌گیرن. شاید هم ما جای اشتباهی ایستادیم. شاید هم باید برای مبارزه و رقابت پررو باشیم. نمی‌دونم.

 

  • ۹۸/۰۴/۱۲
  • نسرین

از بی حوصلگی ها

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.