روزگار سپری شده
هوالمحبوب
فکر میکردم مهمترین رسالت امسالم تمام کردن همان کار بزرگ است، فکر میکردم نوشتن همان کار دلچسبی است که همیشه دوستش داشتم. حالا که سه روز است کار را تحویل دادهام و منتظر نتیجهام، احساس میکنم تمام این چند ماه عبث و بیهوده گذشته است. حالا با خودم میگویم ارزشش را داشت که چند ماه از سیر مطالعاتیات عقب بیوفتی، کلی مهمانی و گردش را کنسل کنی، داستان و هیجان خلق کردنش را رها کنی و مشغول کاری شوی که هزاران نفر قبل از تو به شیوههای بهتری انجامش دادهاند؟ دوست ندارم برگردم و دوباره به آن صفحات پر و پیمانی که خلق کردهام، نگاهی بیندازم، ترس اینکه حتی یک خطش از خودم نباشد خفهام میکند. حس میکنم جوری در نوشتههای دیگران ذوب شدهام که قلم خودمم را این وسط گم کردهام. حالا منتظرم که سهشنبه روزی برسد و مستر «ژ» گوشی تلفن را بردارد و زنگ بزند، اینکه چه میخواهد بگوید به حد کافی ترسناک هست، اما شکست بعدش به مراتب ترسناکتر است. این روزها به حالت خب که چی گونهای در حال عبورند. بدون شوقی برای ورق زدن کتابهایی روی هم تلمبار شده، بدون شوقی برای تماشای فیلم یا هر کاری که برایش لهله میزدم. دارم سعی میکنم بیشتر با خواهرم باشم، حرف زدنهایمان حال هردوتایمان را بهتر میکند، سعی میکنم کمتر ساز مخالف بزنم، کاری که به شدت سخت است اما توی این یک ماه گذشته به خوبی از پسش بر آمدهام. دلم رفتن میخواهد، به هر جا که شد، کنده شدن از این اتاق لعنتی، از این زندگی کسالتبار، از این حال مایوس کنندهای که گرفتارش شدهام.
تنها شوقی که این روزها دارم، جلسات داستانهای یکشنبه و چهارشنبه است، اما توی این جلسات هم حس میکنم نادانترین فرد جمع هستم و به طرز مسخرهای هیچ حرفی برای گفتن ندارم، حس میکنم عمری که پای داستان و رمان صرف کردهام، عمیقا تباه بوده و حالا هیچ درکی از داستان و ساختارش ندارم. رویای یک شبه نویسنده شدن دارم و فکر میکنم چرا من نباید بتوانم هم پای دیگرانی که هجده سال تمام توی وادی داستاننویسی بودهاند، داستان را نقد و تحلیل کنم. واژه کم میآورم و این برای منی که در هر جمعی کلی حرف برای زدن دارم، آزار دهنده است.
جلسۀ یکشنبهمان که تخصصیتر است و حالت خصوصی دارد، شبیه یک کلاس درس جذاب است. این هفته بازنویسی شدۀ داستانی را نقد میکردیم که هفتههای قبل خوانده شده بود. برای اولین بار در طول این هشت ماه، داستان را نقد کردم و اغلب چیزهایی که گفتم از طرف بقیه تایید شد.
شبیه وصلۀ ناجوری در آن جمع هستم که هر جور حساب میکنم، نباید دعوتم میکردند. کنار کسانی مینشینم که در وادی داستان استخوان ترکاندهاند. میترسم از اینکه نتوانم خودم رو نشان دهم و یک روزی عذرم را بخواهند.
امروز «مرگ در آند یوسا» را دست گرفتهام، اگر حال همراهی دارید، خوشحال میشوم کتاب را با هم بخوانیم و با هم راجع بهش حرف بزنیم.