گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

شبایی که غم رو نفس می‌کشم

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۰۹ ب.ظ

هوالمحبوب

همین چند دقیقه قبل، کتاب به دست دراز کشیده بودم و به تو فکر می‌کردم، به عکس تیره و تار پروفایلت زل زدم، به حلقۀ نازک توی انگشتت خیره شدم، یادم افتاد که توی یکی از گوشی های قدیمی‌ام کلی از پیام‌هایت را نگه داشته‌ام، هول و بی‌هوا سراغش رفتم، از ته کشو بیرونش کشیدم، اما سیم‌کارت‌های کوچک شده به درد آن گوشی قدیمی نمی‌خورد، سیم‌کارت مامان را برداشتم، جا انداختم ولی هر چه زور زدم گوشی، سیم‌کارت را نخواند که نخواند.
شبیه این که باز کردن قفل یک در تنها راه نجاتت باشد و هیچ کدام از کلید‌های توی مشتت به قفل نخورد. حالم شبیه استیصالی بود که بعد از امتحان آخرین کلید به سراغ آدم می‌آید. آدم به مرور از صرافت خیلی چیزها می‌گذرد. از صرافت چک کردن شماره‌های طلایی توی گوشی، از صرافت چک کردن پیام‌های تلگرام، 
از صرافت چک کردن صورتش توی آینه قبل از قرارهای مهم، یک روزی به یک جایی از زندگی می‌رسی که دیگر چک کردن جزو برنامه‌های روزانه‌ات نیست. خودت را با همۀ تلخی‌ها و شیرینی‌هایی که از سر گذرانده‌ای می‌پذیری. چهره‌ات را بدون آرایش و روتوش دوست داری. شماره‌ها را فراموش می‌کنی و دیگر صدای هیچ آهنگی توی خاطره‌ها پرتت نمی‌کند. 
یک جایی از زندگی برگشتن و به عقب نگاه کردن احمقانه به نظر می‌رسد. دست کشیدن روی زخم‌های قدیمی، 
مرور خاطره‌ها، پرسه زدن توی صفحه‌های آشنا، هیچ کدام حلاوتی ندارند. هیچ کدام تپش قلبت را آرام نمی‌کنند. وقتی هیچ شماره‌ای توی گوشی نداری که دستت بلغزد رویش و بی‌هوا برایش حرف بزنی، وقتی هیچ کس نیست که تو را درست همان گونه که هستی بشناسد، همان کسی که برای همدردی کردن نیازی به رسم نمودار غم‌هایت نداری، همان کسی که چم و خمت را بلد است و وجب به وجب تنت و روحت را شناخته. وقتی قرار نیست توی دل یک شب سرد مهرماهی، صدایش تسکینت بدهد، زندگی چقدر پوچ و بی‌معنا به نظر می‌رسد. 
واژه‌ها به اختیارم نیستند، دلم برای حرف زدن تنگ شده است، دلم برای لا به لای حرف زدن، گریه کردن تنگ شده است، دلم برای روزهای بی‌نقاب‌مان تنگ شده است، دلم برای روزهایی که
 انگشتت بی‌حلقه بود تنگ شده است. حتی اگرنبودنت عادتم شده باشد. 


  • ۹۸/۰۷/۱۰
  • نسرین