گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

نامه‌ای به گذشته

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۰۰ ب.ظ

هوالمحبوب


به نسرین در آغاز جواتی: 

سلام نسرین عزیزم. حالا که این نامه را می‌خوانی، در آخرین روزهای مدرسه هستی، الان اردی‌بهشت هشتاد و پنج است و تو کمتر از دو ماه دیگر، مهمترین آزمون زندگی‌ات را پیش رو داری. می‌دانم که چقدر دوست داری حقوق قبول شوی، اما خودمانیم، اندازۀ خواسته‌ات تلاش نمی‌کنی. پس قیدش را بزن. به ادبیات فکر کن، به یک دانشگاه لم‌یزرع وسط یک بیابان، درست در سی و پنج کیلومتری تبریز نرسیده به آذرشهر. به الناز فکر کن، به زهرا و فاطمه.
به اینکه در آن چهار سال درخشان، بهترین لحظات زندگی‌ات رقم خواهد خورد. هرچند می‌دانم وقتی مریم پشت تلفن خبر قبولی‌ات را بدهد، می‌خزی توی زیرزمین و گریه می‌کنی، اما قوی باش. به آینده فکر کن. به لبخند‌هایی که خواهی زد. به دوستی‌هایی که خواهی ساخت، به عشق فکر کن.
لطفا کمی از این دوز بچه مثبت بودنت کم کن، باور کن پسرها لولوخورخوره نیستند که وقتی می‌بینی‌شان راهت را به آن سوی خیابان کج می‌کنی، دست از آن هت‌بند سیاهت بردار، بگذار موهایت کمی نفس بکشند، توی عکس‌ها اینقدر خودت را به چهل و چهار جهت مختلف کج نکن، قوز نکن، رها باش، اعتماد به نفس داشته باش تا اینقدر عکس‌هایت ضایع از آب در نیاید. 
لطفا بعد از اینکه دانشگاه قبول شدی، سری به حوزۀ هنری بزن و نعیمه را پیدا کن، همان دختری که روسری‌های آبی سر می‌کند و ابروهایش را بر نمی‌دارد و لبخند بزرگی دارد و .... خب خودت که می‌دانی، آنجا فقط یک نعیمه است که تو باید پیدایش کنی. برو پیدایش کن و هیچ وقت تا آخر عمرت دست از سرش برندار.
توی رسالت یک کتابفروشی هست که صاحبش مرد کتاب دوستی به نام آقا فرهاد است، حتما به آنجا سر بزن و از کمک‌هایش استفاده کن. وقتی رفتی دانشگاه، اینقدر عبوس نباش، بیشتر بخند، بیشتر اهل معاشرت باش. خودت را دختری سرزنده و شاد نشان بده، دقیقا همان طور که توی جمع‌های خودمانی هستی.
با سمیه و نازی رفاقت نکن، پایت را هیچ وقت توی نهاد نگذار، هیچ وقت دل الناز را نشکن، چون دوازده سال بعد هنوز بهترین دوستت خواهد بود. 
هیچ وقت حسرت این را نخور که کاش رشتۀ تجربی را انتخاب کرده بودم و از دوستانم جدا نشده بودم، به تو قول نمی‌دهم که سیزده سال آینده، خوشبخت‌ترین نسرین روی کرۀ زمین خواهی بود، اما حالت با راهی که طی کرده‌ای خوب است. می‌دانم شاید از الان یادت نماند ولی لطفا هیچ وقت پایت را توی آن سایت نگذار. اجازه بده عشق به سراغت بیاید ولی تو سراغش را نگیر. بگذار عشق در تو جوانه بزند، قد بکشد ولی هیچ وقت میوه‌اش را نارس به دندان نکش.
با مریم حرف بزن، بیشتر از حالا، سعی کن آدرس‌ها را کمی زودتر از سی سالگی یاد بگیری. گاهی تنهایی بازار برو و تجربه‌های جدید به دست بیاور. قبل از آنکه خیلی دیر شود یک امضای خفن برای خودت ابداع کن. هیچ وقت از الناز جدا نشو، نگذار پایش را توی آن دانشگاه کوفتی بگذارد، یا اگر شد همراهش برو.
از اینکه ارشدت را دانشگاه تبریز خواهی خواند ذوق زده نشو، اینجا هیچ چیز جذابی در انتظارت نیست. خودت را برای سال غم آماده کن، سال شوم پر کشیدن و پرواز بی‌بازگشت.
خودت را برای شب‌ها بی‌صدا گریه کردن، خودت را برای از شب تا صبح بیدار ماندن و حرف زدن، برای خنده‌های بی‌‌دلیل، برای یک سال دزدکی عاشقی کردن، برای وسط خیابان گریه کردن، برای دل به دریا زدن، برای شکست‌های بزرگ، غم‌های وسیع، روح تهی شده، آزمون تلخ زندگی، خودت را برای خیلی چیزها آماده کن.
سعی کن از لحظات تلخ زودتر عبور کنی، اگر دلت ندای بازگشت سر داد، گوشش را ببیچان و سر جایش بنشان، اگر دل به دریا زدن خواست، بغلش کن، برایش کتاب بخوان، بگذار از صرافتش بیوفتد.
می‌دانی عزیزکم، یک جایی وسط سی و یک سالگی، بدجور به تو عبطه خواهم خورد، به صبوری‌ات، به وسعت دلت، به زمانی که برایت به بهترین شکل سپری می‌شد. یک جایی دلم می‌‌خواهد برگردم و دستت را بگیرم و زیر گوشت بگویم نترس من هستم، نترس من کنارتم، یک جاهایی دلم برای بی‌پناهی‌ات بدجور می‌سوزد. برای تنها رها شدنت وسط اقیانوس زندگی. 

راستی، به فال ته فنجان، توی آن خوابگاه دلگیر، در آن بهمن ماه سرد سال 85 اصلا اعتماد نکن!

دوستت دارم؛ همین.


با تشکر از حمیدآبان و هاتف عزیز که منو دعوت کردن:)

دعوت می‌کنم از حامدسپهر، فرشته، هلما، حورا

  • ۹۸/۰۷/۱۶
  • نسرین

نظرات  (۱۸)

نگو شهید مدنی خوندی :)))))))

قشنگ نوشتی .. ولی حس نکردی اگر این همه بنویسی نسرین اون سالها چی خواهد کشید؟

اینکه بنویسی قراره تکه پاره بشی و... قطعا استرس زیاد بهش دادی . باید یه طوری مینوشتی نه سیخ بسوزه نه کباب . و اگر زودتر بره و نعیمه رو پیدا کنه توی امروز یه نسرین دیگه میشی و خب شاید نصیحت های دیگه ای میکنی . شاید وقتی که نعیمه رو اون مموقع پیدا کرد براش بد شد .

ولی خب همه ما داریم تلاش میکنیم یه سری اشتباهاتی که کردیم رو اصلاح کنیم ولی از کجا معلوم راه دوم اشتباه بزرگتری نباشه و ما خوش شانس بودیم که اشتباهی رو رفتیم که ضررش کمتر بوده !

بعدم کلا نمیشه به فال اعتماد کرد چون من هیچ اعتقادی بهش ندارم . به نظرم مزخرف محضه .

شاید اگر الان هم این نامه رو بخونی و خودت رو مخاطب قرار بدی بهتره که فکر کنی حسرت خوردن چیزی رو درست نمیکنه :)

پاسخ:
دقیقا :)


نه اتفاقا خیلی بهتر از تو بود  که زدی بدبخت رو نابود کردی:)
من خیلی مهربان بودم با نسرین!
نسرین ده سال پیش خیلی دختر خوبی بود، خیلی بهتر از اینی که هست.
ولی خب خیلی از مهارت های الان رو نداشت.
اگر نعیمه رو زودتر پیدا کرده بود قطعا آدم خوشبخت‌تری بود. شک ندارم.
خب این توصیه ها مال زمانیه که از دست رفته
حسرت هیچ چیزی رو نمی‌خورم. آدمی هستم که بیشتر پاهاش رو زمینه.
امیدوارم بعدش بهتر از قبلش باشه فقط.
منم به فال جز فال حافظ اعتقاد ندارم، اما اون موقع نظرم چیز دیگه‌ای بود:))

همین دیگه . وقتی کارهایی که میکنیم با گذشت زمان متوجه میشیم اشتباه بودن که دیگه بعدش چیزی بوجود میاد به اسم فهم اشتباه که به اختصار تجربه خونده میشه!

شهید مدنی واقعا کابوسه ولی خب برای تو که خونتون تبریز بوده خیلی هم نباید سخت بوده باشه حالا به جز راهش چون راهش خیلی بده!

خب اگر حساب کنیم که من خیلی باید بنالم که . کلی اتفاق افتاده که به علت های متفاوت تجربشون نکردم . شاید الان خیلی توانا تر از ۸ سال قبلم باشم ولی خب گذشته .

و شاید این بزرگترین چیزیه که ما رو اذیت میکنه و جای خوشحالی داره که حداقل الان این توانایی ها رو داریم . مگه نه؟

پاسخ:
من عاشق آذربایجان بودم، هیچ وقت هم مدنی صداش نمی‌کنم. زمان ما تربیت معلم آذربایجان بود.
بدی راه رو داشت ولی خب قطار هم داشت.
نصف بیشتر لذت‌های ما به اون تایمی بود که تو قطار بودیم.
خیلی خوش می‌گذشت.
مگه اونجا بودی تو ؟

من اونجا نبودم ولی افتخار آشناییش رو دارم

والا قطار که از تبریز فکر کنم داشت از آذرشهر نداشت.

من هم چند باری اون مسیر رو رفتم آمدم در جریانم .

اصلا خاطره خوبی از اون منطقه ندارم :)

پاسخ:
خب آذرشهر که خیلی نزدیک بود و سرویس مستقیم از دانشگاه به آذرشهر همیشه مهیا بود.
خاطره ها رو از منی بپرس که چهار سال اونجا زندگی کردم.
به جرات می‌تونم بگم قوی‌ترین استادها و کادر آموزشی رو داشت.
چیزی که حتی تبریز هم به پاش نمی‌رسه.
حداقل تو رشتۀ خودم مطمئنم.

چه حوب نوشته بودی 

چقدر دوستش داشتم 

انگار ادم واقعا نیاز داره گاهی به خودش این حرف ها را بزنه ...

پاسخ:
ممنونم آبان جان:)
آره واقعا
  • آقاگل ‌‌
  • میشه نامه‌ای به حال بنویسیم؟ نامه نوشتن به گذشته یه جور شخم زدن گذشته است که خب اثری نداره. از آینده حرف زدن هم که سخته. ولی حال رو لازمه که دریابیم. نامه‌ای بنویسیم به حال و به خودمون بگیم که برادرجان، خواهر جان حال رو دریاب. بشین سر کار و بارت. حالت رو خوب کن. زندگی رو آسون بگیر. کارهایی رو بکن که دوست داری. به آدم‌های زندگیت برس. از بودن توی این لحظه‌ها لذت ببر و به گذشته فکر نکن. به جاش از گذشته بهره ببر و حالت رو طوری بگذرون که به نفع آینده‌ات باشه.

    پاسخ:
    تا حدودی موافقم باهات.
    نامه نوشتن به حال البته سخت تره. 
    چون داری زندگیش می‌کنی. 
    از سختی ها باخبری. 
    از دلت باخبری. 
    مجبوری واقعیت‌ها رو به روش بیاری. 
    دیگه قضیه فان نیست، یه جور چالش اساسیه. 
    به نظرم شروع کن تا مام ادامه‌اش بدیم. 
  • پریسا سادات ..
  • خیلی قشنگ بود:)

    پاسخ:
    ممنونم پریسا سادات عزیز:)

    یه جاهایی از نوشته ات انگار توی نسل ما اپیدمی بوده.

    روزهایی که نوشتی قویترت کرده و قابل احترامن.

    چقدر خوب نوشتی که خودت رو برای درد آماده کن تو نخواستی تغییرش بدی فقط هواشو داشتی .دوستش داشتم😘

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم.
    تغییر اون آدم محال بود.
    فقط باید ده سال می‌گذشت تا تغییر کنه.
    امیدوارم روزهای بهتری در انتظارمون باشه.
  • آشنای غریب
  • سلام

    تعریف ها رو کردن دیگه چه حرفی میمونه برا من ؟

    قلمتون مانا

    پاسخ:
    سلام.
    دوباره تعریف کن:)
    من تعریف دوست :)

    یهو دلم خواست اردیبهشت سال هشتادوپنج دختربچه دوازده سال و چند ماهه نبودم و بجاش نووجون هفده ساله بودم و تو همون مدرسه ای که تو رفتی رشته انسانی منم تو کلاس تجربی نشسته بودم و تو بخاطر جدا شدن ازم زار زار گریه میکردی. :))

    پاسخ:
    والله من یادم نمیاد برای جدایی از هیچ کدوم از دوستام زار زار گریه کرده‌ باشم:))

    من اون موقع‌ها رفیق باز نبودم چندان. بعد از دانشگاه اینجوری شدم :)
  • حمید آبان
  • چرا انقدر نسرین بی نوا رو نصیحت کردید خب :)) (عوض اون حرف که به من زدید :دی )

    خوب نوشتید، پر از حس خوب، که وقتی نسرین سال 85 این نامه رو میخونه، قطعا عاشق نسرین سال 98 میشه :)

    همه ما یه نعیمه تو زندگیمون داشتیم یا داریم که کمتر قدرشو میدونیم، و چند سال باید بگذره تا گوهر وجودی این نعیمه ها رو درک کنیم...

    امید که روز و روزگارتون انقدر خوب پیش بره تا ده سال دیگه اگر چنین چالشی بود به نسرین امروز بنویسید، راهو درست داری میری، همینطور ادامه بده :)

    پاسخ:
    لازم بود :)

    شاید اگه اون اینقدر بچه مثبت نبود روزگار بهتر رقم می‌خورد برام.
    فکر نکنم، اگر اون نسرین، این نسرین رو می‌دید تکفیرش می‌کرد قطعا:)
    هووووم، کاش واقعا یه چیزایی زودتر شروع می‌شد و یه چیزایی هرگز شروع نمی‌شد.
    ممنونم ان شالله
  • آشنای غریب
  • مثل همیشه عالی نوشتی 

    واقعانوشته هات  بی نظیر هم نباشه ، کم نظیرن . خیلی کم

    همیشه به نوشته هات حسودی می‌کنم

    همیشه آرزوم بود یه روزی منم بتونم مثل شما بنویسم

     

     

    طی دعوت یکی از دوستان به این چالش،دیشب تو رختخوابم مرور میکردم که چه بنویسم؟یک آن به خودم آمدم دیدم نامه نمیشه و فقط خاطره گوییست :))

    پاسخ:
    دوسوز:(
    نگفتم که الکی تعریف کنی:(


    خوبه که بنویس:) 

    میدونی منم گاهی دلم میخواد به خود گذشته‌ام بگم یه خرده شل‌تر بگیر الان هم دلم میخواد خوب بگذرونم که بعدا ای کاش قسمت روزهام نشه، امیدوارم روزهای اولِ دلتنگی و ترس و این چیزها برای خانواده زود بگذره و روزهای خوب برسه :)

    دعا کن برام نسرین :)

     

    +مرسی از دعوتت جانم، حتما می‌نویسم :**

    پاسخ:
    تو از پسش برمیای، بهت گفتم حرفهای هر کسی رو قبول نکن.
    سال‌های پیش رو درخشان خواهد بود. 

    حتما عزیزم..... 

    منتظریم :) 
  • آشنای غریب
  • نه چرا دوسوز
    واقعا به نوشته های بعضیاتون حسودی میکنم


    عصر یکی نوشتم ، نوشتم الانه که منتشر بشه

    پاسخ:
    من خیلی معمول‌تر از اونی می‌نویسم که کسی به نوشته‌هام حسودی کنه:|
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • چه کار سخت و عجیبیه به نظرم.

    من چند بار برای آینده‌م نامه نوشتم! واسه اون هم ترس داشتم اینکه اون روزی که می‌خونم به اون‌جایی نرسیده باشم که انتظارش رو داشتم. ولی حالا باید برم بگردم ببینم چه حرف‌هایی با دختر چند سال قبل دارم. یه خاطره بازی اساسی می‌طلبه

    پاسخ:
    چون من بلافاصله بعد از اینکه دعوت شدنم رو دیدم، شروع کردم به نوشتن دیگه به این چیزاش فکر نکردم:)
  • حامد سپهر
  • ممنون از دعوتت

    چشم مینویسم

    ولی بشخصه معتقدم هر اتفاقی در هر زمان که میوفته توجیه ش برا همون زمانه یعنی چند سال بعد شاید از کاری که کردیم یا تصمیمی که گرفتیم پشیمون بشیم ولی شاید اگه دوباره به همون لحظه برگردیم با توجه به شرایط اون زمان همون کارو انجام بدیم

    خوشبحال الناز:)

    عالی نوشتین

    پاسخ:
    خواهش می‌کنم.
    لطف می‌کنید:)

    حتما همین‌طوره، اگه قرار بود برگردم، مطمئنا همون اشتباه‌ها رو تکرار می‌کردم چون با تجربه فعلی قرار نبود برگردم. 
    تازه یه جاهایی با همین تجربه هم آدم اشتباهِ تکراری می‌کنه :)
    از نظر داشتن دوستای خوب، خیلی خوش شانس بودم شکر خدا :) 

    اگه الان خود ۵۰ساله‌مون اومده باشه دستمون رو گرفته باشه و بگه «نترس من هستم» چی؟! بیا بهش فکر کنیم...

    پاسخ:
    کاش می‌شد همون لحظه که اومده دستم رو گرفته، ازش بپرسم که آیا بالاخره این آزمون کوفتی رو قبول شدم یا نه.
    من از حضور نسرین پنجاه ساله در کنارم استقبال می‌کنم. 
    امیدوارم این آروم شدنه، به بهتر طی شدن مسیر کمک کنه. 
  • الهام حبشی
  • سلام نسرین 
    من الهام هستم و از اواخر سال 98 برایت می‌نویسم...
    یک جا نوشتی پسرا لولو نیستن... منم همینطوری بودم نه تنها ازشون می ترسیدم که یک جور شخصیت ضد پسر طوری داشتم... یادش بخیر...
    یکم خنده داره الان

    پاسخ:
    سلام عزیزم:)

    دقیقا منم همی‌طور بودم، یه گارد بسته داشتم در مقابل‌شون همیشه.
    متاسفانه هیچ وقت آموزش رفتار درست با جنس مخالف ندیدیم ماها :))
  • لبخند ماه
  • عالی بود .. 

    حسش کردم همه اش رو. انگار باهات بودم ..

     

    پاسخ:
    سپاس عزیزم:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">