هذیانگوییهای بعد از جلسه
خب خیلی ضایع است بچه بشینه و آرایش کردن معلمهاش رو نگاه کنه، وسط تجدید آرایش بودیم که معلم ریاضی سر رسید، خندهکنان گفت چه خبره مگه قراره براتون خواستگار باید؟ گفتم بابا از کجا معلوم شاید یکی از همین اولیا ما رو پسندید برای برادرش. همه خندیدن و بعد از جمع کردن بساط ناهار و خوردن چایی سرپایی، رفتیم تو جلسه. جلسه طبق معمول همیشه پیش رفت، توقع داشتم که اولیای کلاس هشتمیها که اینقدر عاشقشونم، بیشتر تحویلم بگیرن، ولی خب کلاس هفتمیها و نهمیها گویا بیشتر خاطرم رو میخوان. یکی از اولیای نهم گفت، وقتی شنیدم شما معلم ادبیات بچهها هستین خیلی خوشحال شدم، گفتم خدا رو شکر امسال از ادبیات خیالمون راحته. هفتمیها کلی تعریف و تمجید کردن و گفتن انشالله امسالم مثل پارسال با بچهها عالی کار میکنین.
تازه یکی از اولیای نهم منو تا آبرسان رسوند و کلی هم اصرار داشت که تا دم در خونهمون ببره:)
نمیدونم اینا رو چرا دارم مینویسم، اصلا قصدم از شروع این پست اینا نبود، راستش بعد از خوندن پست شباهنگ، به سرم زد که بنویسم، از ترسها و تشویشهایی که بعد از هر امر خیری به جونم میریزه. از تردیدهایی که همیشه باهاش سر و کار دارم. از اینکه اگه مثل هزاران نفری که از تصمیمشون پشیمونن منم بعد از ازدواج پشیمون شدم چی. اگه اوجان اونی نبود که از الان تو ذهنم ساختم چی؟ اگه به جای یارخاطر بودن شد بار خاطر چی؟
اصلا ارزشش رو داره، آدم آزادیهاش رو از دست بده بابت عشقی که هر آن ممکنه از دست بره؟
- ۹۸/۰۷/۲۰
میخواستم تو پست قبلی ( اگر درست بگم) بنویسم منم شهید مدنی بودم ، منم له شدم ، دوری عذاب بود برام ، پیچیده شدم ، ولی گفتم چرا همش غصه! راستش من دیگه باورم شد هرچی دارم الان صدقه سر همون مدنیِ! اگر الان حالم خوبه چون تنها خودمو بار آوردم ، محیط عذابم میداد و ایضا ادمایی که دیگه نمیخواستم ببینم.
ولی بزار اینجا اعتراف کنم هر چیزی اگر دلیل محکم عقلی داشته باشه و اگر دلت هم رضا باشه ارزشش رو داره :)