انگیزهها
هوالمحبوب
دارم به انگیزۀ آدمها فکر میکنم، به انگیزۀ کسی که بیهیچ حرف و حدیثی قهر میکند، یا کسی که پیامی را میخواند و جواب نمیدهد، کسی که به قصد ناراحتی کسی، حرف نیشدار میزند، به انگیزۀ کسی که تمام خوبیهایت را یکهو فراموش میکند و دستش میلغزد روی دکمۀ بلاک و میخزد توی سکوت ممتد و اصلا حواسش نیست که تو چقدر دنبال صفحهاش گشتهای و از نیافتنش خسته شدهای و در نهایت بعد از چند سال غوطه خوردن در فضای مجازی به این نتیجه رسیدهای که فقط کسانی قادر به دیدن صفحات مجازی اینستاگرام نیستند که توسط صاحب آن صفحه بلاک شده باشند.
تو به رنجی که برای این رفاقت کشیدهای فکر میکنی، به اثری که توی هر رفاقتی گذاشتهای. به دوستی با آدم کوتولهها فکر میکنی و میخندی، یاد حرف مژده میافتی که همیشه میگوید، قد روح آدمها با قد جسمشان متفاوت است.
به انگیزههای خودت فکر میکنی، به اینکه چرا به دوستی با کسانی که رنجت میدهد ادامه میدهی؟ چرا هنوز دلت برای کسانی تنگ میشود که سالهاست رخت بربستهاند و از دلت کوچ کردهاند؟ چرا هنوز منتظری آن دوست مجازی یک بار بیهوا سراغت را بگیرد و باعث شود این بار تو شروع کنندۀ بحث نباشی.
انگیزهات از نوشتن چیست وقتی، میدانی هیچ کدام از کسانی که مخاطب این پست هستند اینجا را نخواهند خواند، یا حتی اگر بخوانند، واکنشی نشان نخواهند داد؟
انگیزهام چیست از اینکه اینقدر به نوشتن معتادم، به دوستانم معتادم، به حضور آدمها وابستهام.
سالهاست دوست داشتن را شکل دیگری برای خودم تعبیر میکنم، شبیه آن مردهایی شدهام که گمان میکنند دوست داشتن یعنی تلاش کردن، پول در آوردن و ایجاد رفاه. سالهاست به کسی نگفتهام دوستت دارم. سالهاست کنده شدهام از بطن خانه، از خانواده، از زندگیای که در آن پاهایم روی زمین بود.
تقصیر من نیست که دوست داشتن را از یاد بردهام، تقصیر رنجی است که به من تحمیل میشود. رنجی که از خانه شروع میشود و در وجب به وجب کوچهها گسترش میابد. شهر پر است از آدمهایی که تنهایند ولی از این تنهایی گریزانند. دور و برم پر است از آدمهایی که دوستشان دارم. اما هیچ کس نمیتواند جای خالی آدمهایی را که کوچ کردهاند را برایم پر کند. میدانم که آدمها دوستم دارند. نعیمه از آنهایی است که گفتن دوستت دارم برایش سخت است، اما بعد از تولدش برایم پیامی گذاشت که وجودم را پر کرد از انرژی خوب، حالا بعد از تولد دومین کتابش، میگوید عاشقت هستم. میدانم آدمی مثل او همینطور بیهوا از دوست داشتن دم نمیزنند. کاری که دیشب برایش کردهام، ارزشش را داشت.
حالا چرا این طرف ماجرا اینقدر تلخ است، اینکه چرا من حالم خوب نیست، چرا آدمها و بوسههایش به وجدم نمیآورد. چرا نگاهم همیشه بین کسانی در رفت و آمد است که نیستند؟ قلبم از محبت خالی شده است، از اینکه من آنی نیستم که حتی مامان دلش را بهش خوش کند. ناراحتم. غمگینم. تمام اینها به خاطر این است که با مامان قهرم.
- ۹۸/۰۸/۰۲
خودشون می دونن چجوری ما رو بیچاره می کنن?
همین مامانا را میگم :|
نیومدی مرصع پلویی که پخته بودم رو ببینی