گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

چطور بلاگر شدم؟

يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۱۲ ق.ظ

هوالمحبوب


سال نود و یک بود که با مینا توی سایت کتابخوانان حرفه‌ای آشنا شدم. چه دوستی‌هایی که از آنجا شکل نگرفت، چه آدم‌هایی که حقیقی و مجازی به زندگی‌مان اضافه نشدند. آن اوایل فقط نقد و معرفی کتاب‌هایی را می‌نوشتیم که خوانده‌ایم. بعدتر‌‌ها اما حلقه‌های دوستی شکل گرفت و بحث‌ها تخصصی‌تر پیش رفت. اما زمانی که رتبه‌گذاری و امتیاز برای بچه‌ها جدی شد، سایت هم حالت مفید خودش را از دست داد. یکهو می‌دیدی کلی اکانت فیک ایجاد شده هم برای مزاحمت برای دیگران و هم برای لایک و کامنت. خلاصه کسانی شدند رتبه‌های برتر سایت که شرط می‌بندم تصف بیشتر کتاب‌های توی صفحه‌شان را نخوانده بودند و صرفا مطالبی را از دیگران نقل قول کرده یا کپی دست چندم دیگران را بازنشر می‌کردند.
آن‌سال‌ها کتابخانه هنوز برایم یک مکان مقدس بود. آدم‌هایی که آنجا کار می‌کردند برایم محترم بودند. فکر می‌کردم، آدم‌های کوته‌فکر و هرزه هرگز به ساحت کتابخانه‌ها دست نمی‌یابند. اما خب اشتباه می‌کردم. ضربه‌های روحی هولناکی که توی آن سال‌ها خوردم خیلی چیزها به من آموخت.
بعدتر مینا مرا به سمت وبلاگ هول داد. مثل اغلب بلاگر‌ها از بلاگفا شروع کردم. اوایل هدفم فقط معرفی کتاب و انتشار دلنوشته‌های خودم بود. بعدتر اما، معرفی فیلم
 و پست‌های ادبی مفید که اندازۀ یک مقاله از من انرژی می‌برند، هم به وبلاگ اضافه شدند.
اسم اولین وبلاگم آخارسئوزلر بود، یعنی حرف‌های جاری. چند روزی روی اسم وبلاگ فکر کرده و با وسواس زیادی انتخابش کرده بودم.
سال‌هایی که چند تا یی از دوستان و آشنایان وبلاگم را می‌خواندند و من واهمه داشتم از عشق بنویسم، فکر می‌کردم عاشقی جرمی است که مرتکب شده‌ام و نباید بگذارم اثری از آن در وبلاگ باقی بماند. بعدتر ها اما شجاع‌تر شدم. اولین دلنوشتۀ عاشقانه‌ام را لا‌به‌‌لای کتاب معلقات سبعه نوشته بودم و همان شروع عاشقانه نویسی‌های وبلاگی شد. از قضاوت‌ها نترسیدم، از خوانده شدن نترسیدم. اما یک جایی توی همان سال با حضور یک سایۀ ترسناک که تداعی کننده خاطره‌های بد بود، وبلاگ را رها کردم و رفتم. چند هفته بعدتر، معلم شده بودم. زمزمه‌های معلمی متولد شد و بیشترین مطالب حول محور مدرسه و شغل جدیدی بود که پیدا کرده بودم.
زمزمه‌های معلمی را دوست داشتم، اما فاجعۀ بلاگفا همۀ آن خاطره‌ها را بلعید و من تا چند ماه مهمان وبلاگ دوستانم بودم. 
بعد از چند ماه به توصیۀ کسی که یک زمانی دوستم بود و الان دیگر نیست، بیانی شدم.
خرداد نود و چهار به بیان کوچ کردم، با زمزمه‌های تنهایی، همراه با همان دوستان بلاگفایی. با آدرسی که از همه مخفی مانده بود. یک سالی طول کشید تا توانستم تک‌تک شما را پیدا کنم. طول کشید تا نوشتن را یاد بگیرم و پخته شوم. حالا چهار سال و چهار ماه و چند روز است که اینجا می‌نویسم. از حال خوبم، از حال بدم، از دوستی‌ها، از اوجان، از کتاب‌ها، مدرسه و بچه‌ها و حالا یک بخش مهمی به زندگی‌ام اضافه شده به اسم داستان. امیدوارم همین جا یک روز خبر چاپ اولین مجموعه داستانم را با شما به اشتراک بگذارم.
بخشی از معرفی کتاب‌های بلاگفا را به اینجا منتقل کرده‌ام. شاید اگر فرصت کافی داشته باشم. تمام آرشیو به درد بخورش را هم منتقل کنم. فعلا حالم با زمزمه‌های تنهایی و با دوستان بیانی خوب است.

  • ۹۸/۰۸/۰۵
  • نسرین

نظرات  (۱۰)

من سال ۹۱ برای اولین بار وبسایتم رو راه اندازی کردم . یعنی تجربه کار با وبلاگ چند سال قبلش بود و در سال ۸۹ انجمن بزرگ و سایت‌های متعدد رو باز کرده بودم ولی هنوز برای خودم وبسایت رسمی نداشتم . یک بلاگفای ساده داشتم که خب چند سالی بود توش می‌نوشتم . ولی اولین بار در سال ۹۱ بود ماه اردیبهشت که یک فضای وب خریدم و از بلاگفا کوچ کردم داخلش. اما خب اون زمان سایت‌ها جدا بودن و توی سایت‌های پربازدید ایندکس نمی‌شدن . برای همین باز مجبور شدم برگردم به بلاگفا و آدرس سایت رو پارک کنم روی بلاگفام که سال ۹۲ اون فاجعه اتفاق افتاد .

به لطف یکی از دوستان دعوتنامه بیانی داشتم و در بیان وبلاگ داشتم ولی اون زمان بیان شبیه وبلاگ‌های نامعروفی چون نی‌نی‌بلاگ و کوثربلاگ و.. بود و تیپ‌هایی که داخلش می‌نوشتن هم همین شکلی بود . بلاگفایی ها وقتی که اومدن توی سرویس بیان فعال شدند منم تصمیم گرفتم دامین رو منتقل کنم که دیدم برای انتقال دامین باید ۱۵ هزار تومان پول بدم :) نکردم این کار رو و به بلاگ‌اسکای رفتم و مدتی در پرشین بلاگ نوشتم و بعد خداحافظی کردم که در پست وبلاگم در موردش نوشته بودم و دو سال در وبلاگ دوستان پست میدادم بذارند تا اینکه دیدم این شکلی واقعا از نوشته‌هام هیچ استفاده‌ای خودم نمی‌برم و دیدم که با پست‌های من اون دوستان چقدر برای خودشون مخاطب جمع کردند و.. آره خب حسادتم هم شد . تصمیم به ساخت این وبلاگ گرفتم و بعد تصمیم گرفتم مث آدم توی همین بنویسم . مهم ترین چیز هم همینه .سال ۹۱ من خیلی ها رو به دنیای وبلاگ آوردم ولی متاسفانه ۸۰ درصدشون مطمئن هستم که نمی‌نویسند . اما وبلاگ نویسی اگر مزخرف بازی‌های بیان برای بلاگ برتر و کی بهتره و کی قلمش خوبه و جبهه بندی‌هاش و فضولی کردن و قضاوت کردن و اینکه کی خاله زنک مینویسه و دعواهای وبلاگی و خود برتر بینیش و فاز تبدیل شدنش به اینستاگرام نبود که همه بخوان چیزی که ندارن رو شو آف کنن و توهین به شعور بقیه بکنند و.. نمیشد و نمیکرد اون حس قشنگ خودش رو برای همیشه حفظ می‌کرد و می‌شد داخلش خیلی کارها رو مثل گذشته انجام داد . ولی فضای امروز فضایی نیست که بشه به وبلاگ‌نویسها (نه همه ولی عمده) احترام قایل بود .دلایلش هم مفصل و خارج از بحثه .

اما امیدوارم در نهایت حالت از زمزمه‌های تنهایی خوب باشه . و امیدوارم که همیشه به نوشتن ادامه بدی .

پاسخ:
توام چه سرگذشت پر فراز و نشیبی داشتی.
مثل منم چند وقت مهمون بودی. 
من بیان رو قبل از حضور خودم خیلی نمی‌شناختم 
نمی‌تونم نظری بدم. 
ولی خب، خوب و بد همه جا درهمه. 
ممنونم منم چنین آرزویی برای تو دارم. 

چقدر نوشته هایت را دوست دارم

من را هم به عنوان دوست بیانی بپذیر😊

عاشق بمان و سرزنده

پاسخ:
وای چقدر من خوشحال میشم از این کامنت‌ها 😍😍😍

افتخاری است برای من خانوم معلم عزیز:) 
  • آشنای غریب
  • آخار سوزلز !   بتر سئچمیشدوز 

    یکی هم اونجا که گفتین

    الان چهار سال چهار ماه و چند روز
    یاد اون پسره افتادم :)) چشماش اتصالی کرده بود 

    پاسخ:
    خواهش الیرم:)

    هانسی اوغلان؟
    یادیما گلمیر! 🤔

    پس فکر کنم باید از بلاگفا تشکر کنیم که پرید و باعث شد همه کوچ کنن به بیان تا با هم اشنا بشیم و دوستی‌ها اینجا شکل بگیره، دوستایی مثل تو کمیابن :**

    همچنان امیدوارم یه روز خبر چاپ کتابت رو همینجا بهمون بدی و مجموعه داستانت با امضای خودت به دستم برسه*_*

     

    پاسخ:
    راستش رو بخوای منم دیگه دلم برای بلاگفا تنگ نمی‌شه. چون بیان هم دوستان درجه یکی بهم داده و هم باعث رشدم شده.
    ممنونم بیدانام. 
    ان شالله که می‌رسه اون روز. 

    واااای چهار سال گذشت؟😶 من ده ساله مینویسم از بلاگفا شروع کردم و دوره خرابی بلاگفا رفتم بلاگ اسکای بعدش رفتم میهن و در نهایت اومدم بیان. 

    امیدوارم به زودی شاهد چاپ اولین داستانت باشیم

    پاسخ:
    واقعا زمان گذشته و انگار همین دیروز بود که شروع کردیم به جدی نوشتن.

    ممنونم بهار فشنگم
  • © زهـــــرا خســـروی
  • من کلی بالا پایین داشتم حدودا 89 یا 90 بود ، هی مینوشتم هی پاک میکردم تا اینکه حدودن 93 با یه وبلاگ که دیگه نیست عاشق تهران و نوشتن از روزمرگی شدم و هی نوشتم هی نوشتم و بلخره بیان تا الان با منه :)

    پاسخ:
    منم گمونم حوالی ٩۵ بود که عاشق جیم و زهرا خسروی و نوشته‌هاش شدم:) 
  • © زهـــــرا خســـروی
  • نمیدونی که چقدر خوشحال شدم با این جمله نسرین :))

    پاسخ:
    😍😍😍😍😍😍😍😍😍
  • مصطفا موسوی
  • ما احتمالا زمانی که بلاگفا بودیم همو نمیشناختیم درسته؟

    پاسخ:
    نه، نمی‌شناختم.
    اولین بار تو وبلاگ عطیه با هم صحبت کردیم بعد فالو کردیم وبلاگ همو. 
  • بانوچـه ⠀
  • حال دلت همیشه خوب باشه عزیزم :)

    پاسخ:
    قربانت ثریای عزیزم:)
  • قاسم صفایی نژاد
  • چقدر خوب. همیشه بلاگر بمونید.

    پاسخ:
    ممنونم، ان شالله

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">