چطور بلاگر شدم؟
هوالمحبوب
سال نود و یک بود که با مینا توی سایت کتابخوانان حرفهای آشنا شدم. چه دوستیهایی که از آنجا شکل نگرفت، چه آدمهایی که حقیقی و مجازی به زندگیمان اضافه نشدند. آن اوایل فقط نقد و معرفی کتابهایی را مینوشتیم که خواندهایم. بعدترها اما حلقههای دوستی شکل گرفت و بحثها تخصصیتر پیش رفت. اما زمانی که رتبهگذاری و امتیاز برای بچهها جدی شد، سایت هم حالت مفید خودش را از دست داد. یکهو میدیدی کلی اکانت فیک ایجاد شده هم برای مزاحمت برای دیگران و هم برای لایک و کامنت. خلاصه کسانی شدند رتبههای برتر سایت که شرط میبندم تصف بیشتر کتابهای توی صفحهشان را نخوانده بودند و صرفا مطالبی را از دیگران نقل قول کرده یا کپی دست چندم دیگران را بازنشر میکردند.
آنسالها کتابخانه هنوز برایم یک مکان مقدس بود. آدمهایی که آنجا کار میکردند برایم محترم بودند. فکر میکردم، آدمهای کوتهفکر و هرزه هرگز به ساحت کتابخانهها دست نمییابند. اما خب اشتباه میکردم. ضربههای روحی هولناکی که توی آن سالها خوردم خیلی چیزها به من آموخت.
بعدتر مینا مرا به سمت وبلاگ هول داد. مثل اغلب بلاگرها از بلاگفا شروع کردم. اوایل هدفم فقط معرفی کتاب و انتشار دلنوشتههای خودم بود. بعدتر اما، معرفی فیلم و پستهای ادبی مفید که اندازۀ یک مقاله از من انرژی میبرند، هم به وبلاگ اضافه شدند.
اسم اولین وبلاگم آخارسئوزلر بود، یعنی حرفهای جاری. چند روزی روی اسم وبلاگ فکر کرده و با وسواس زیادی انتخابش کرده بودم.
سالهایی که چند تا یی از دوستان و آشنایان وبلاگم را میخواندند و من واهمه داشتم از عشق بنویسم، فکر میکردم عاشقی جرمی است که مرتکب شدهام و نباید بگذارم اثری از آن در وبلاگ باقی بماند. بعدتر ها اما شجاعتر شدم. اولین دلنوشتۀ عاشقانهام را لابهلای کتاب معلقات سبعه نوشته بودم و همان شروع عاشقانه نویسیهای وبلاگی شد. از قضاوتها نترسیدم، از خوانده شدن نترسیدم. اما یک جایی توی همان سال با حضور یک سایۀ ترسناک که تداعی کننده خاطرههای بد بود، وبلاگ را رها کردم و رفتم. چند هفته بعدتر، معلم شده بودم. زمزمههای معلمی متولد شد و بیشترین مطالب حول محور مدرسه و شغل جدیدی بود که پیدا کرده بودم.
زمزمههای معلمی را دوست داشتم، اما فاجعۀ بلاگفا همۀ آن خاطرهها را بلعید و من تا چند ماه مهمان وبلاگ دوستانم بودم.
بعد از چند ماه به توصیۀ کسی که یک زمانی دوستم بود و الان دیگر نیست، بیانی شدم.
خرداد نود و چهار به بیان کوچ کردم، با زمزمههای تنهایی، همراه با همان دوستان بلاگفایی. با آدرسی که از همه مخفی مانده بود. یک سالی طول کشید تا توانستم تکتک شما را پیدا کنم. طول کشید تا نوشتن را یاد بگیرم و پخته شوم. حالا چهار سال و چهار ماه و چند روز است که اینجا مینویسم. از حال خوبم، از حال بدم، از دوستیها، از اوجان، از کتابها، مدرسه و بچهها و حالا یک بخش مهمی به زندگیام اضافه شده به اسم داستان. امیدوارم همین جا یک روز خبر چاپ اولین مجموعه داستانم را با شما به اشتراک بگذارم.
بخشی از معرفی کتابهای بلاگفا را به اینجا منتقل کردهام. شاید اگر فرصت کافی داشته باشم. تمام آرشیو به درد بخورش را هم منتقل کنم. فعلا حالم با زمزمههای تنهایی و با دوستان بیانی خوب است.
- ۹۸/۰۸/۰۵
من سال ۹۱ برای اولین بار وبسایتم رو راه اندازی کردم . یعنی تجربه کار با وبلاگ چند سال قبلش بود و در سال ۸۹ انجمن بزرگ و سایتهای متعدد رو باز کرده بودم ولی هنوز برای خودم وبسایت رسمی نداشتم . یک بلاگفای ساده داشتم که خب چند سالی بود توش مینوشتم . ولی اولین بار در سال ۹۱ بود ماه اردیبهشت که یک فضای وب خریدم و از بلاگفا کوچ کردم داخلش. اما خب اون زمان سایتها جدا بودن و توی سایتهای پربازدید ایندکس نمیشدن . برای همین باز مجبور شدم برگردم به بلاگفا و آدرس سایت رو پارک کنم روی بلاگفام که سال ۹۲ اون فاجعه اتفاق افتاد .
به لطف یکی از دوستان دعوتنامه بیانی داشتم و در بیان وبلاگ داشتم ولی اون زمان بیان شبیه وبلاگهای نامعروفی چون نینیبلاگ و کوثربلاگ و.. بود و تیپهایی که داخلش مینوشتن هم همین شکلی بود . بلاگفایی ها وقتی که اومدن توی سرویس بیان فعال شدند منم تصمیم گرفتم دامین رو منتقل کنم که دیدم برای انتقال دامین باید ۱۵ هزار تومان پول بدم :) نکردم این کار رو و به بلاگاسکای رفتم و مدتی در پرشین بلاگ نوشتم و بعد خداحافظی کردم که در پست وبلاگم در موردش نوشته بودم و دو سال در وبلاگ دوستان پست میدادم بذارند تا اینکه دیدم این شکلی واقعا از نوشتههام هیچ استفادهای خودم نمیبرم و دیدم که با پستهای من اون دوستان چقدر برای خودشون مخاطب جمع کردند و.. آره خب حسادتم هم شد . تصمیم به ساخت این وبلاگ گرفتم و بعد تصمیم گرفتم مث آدم توی همین بنویسم . مهم ترین چیز هم همینه .سال ۹۱ من خیلی ها رو به دنیای وبلاگ آوردم ولی متاسفانه ۸۰ درصدشون مطمئن هستم که نمینویسند . اما وبلاگ نویسی اگر مزخرف بازیهای بیان برای بلاگ برتر و کی بهتره و کی قلمش خوبه و جبهه بندیهاش و فضولی کردن و قضاوت کردن و اینکه کی خاله زنک مینویسه و دعواهای وبلاگی و خود برتر بینیش و فاز تبدیل شدنش به اینستاگرام نبود که همه بخوان چیزی که ندارن رو شو آف کنن و توهین به شعور بقیه بکنند و.. نمیشد و نمیکرد اون حس قشنگ خودش رو برای همیشه حفظ میکرد و میشد داخلش خیلی کارها رو مثل گذشته انجام داد . ولی فضای امروز فضایی نیست که بشه به وبلاگنویسها (نه همه ولی عمده) احترام قایل بود .دلایلش هم مفصل و خارج از بحثه .
اما امیدوارم در نهایت حالت از زمزمههای تنهایی خوب باشه . و امیدوارم که همیشه به نوشتن ادامه بدی .