هوالمحبوب
امروز دوشنبه نوزده اسفنده و من چیزی حدود دو ماهه که ننوشتم.
وقتی چند روز پیش سر زدم و کامنتهای خصوصیتون رو دیدم، حس عجیب غریبی داشتم. اولین کامنتها مال کسی بود که روزهای آخر فعالیت اینجا، قلبم ازش به درد اومده بود. من خیلی زود ناراحت میشم، خیلی زود بهم برمیخوره، خیلی زود اشکم در میاد، اینو شاید خیلیهاتون بدونید، اما خیلی زود هم متاسفانه رفتارهای بد آدمها یادم میره. برای همینه که دوباره میرم سراغشون.
فرشته راست میگفت، داشتن یه گنجینه مثل وبلاگ خیلی خوبه، که یهو توی سی و یک سالگی، برگردی و نوشتههات رو مرور کنی و ببینی چهار سال قبل چیا خوشحالت میکرد، بودن کیا حالت رو بهتر میکرد. برگردی ببینی آیا دنیا هنوزم همونقدر زیبا هست که تو بیست و شش سالگی ازش یاد کردی یا نه.
پری وقتی دیدمش، یه دختر شیطون و بازیگوش بود که زیاد میخندید، ولی حالا پری خیلی تغییر کرده، یه جور عجیبی جذابتر شده، پری که از مهدیه مینوشت، من یاد جای خالی کسی توی قلبم میوفتادم، و حالا من دو تا جای خالی توی قلبم حس میکنم.
مریم که طنز مینوشت، روزهای آخر به یه چالش دعوتم کرده بود، مریم اون پست رو ندید ولی وقتی توی واتس اپ براش فرستادم، اشکش دراومد، مریم جزو کساییه که میشه راحت بغلشون کرد و راحت پیششون گریه کرد.
واران مهربون، که دوران وبلاگی خیلی طولانی با هم نداشتیم ولی هر چند روز یه بار حالم رو میپرسید، انگار جزو معدود کسایی بود که فهمیده بود چه خبره.
آسوکای عزیزم، دلم بابت گیلان به در اومده، میدونم که چقدر سخته دیدن این حال شهر محبوبت. وسط این بحرانها یاد من بودی و این خیلی شیرینه.
حوری، دختر محجوب بیان، ممنونم ازت.
ثریای عزیزم، مرسی بابت چالشهای جذابت، بابت احوالپرسیهای همیشگی، بابت اینکه خیلی خوبی.
خانم دکتر هوپ عزیزم، امیدوارم بازم چیزایی بنویسم که ازشون خوشت بیاد و باز هم برم تو لیست پیوندهات.
آقای سپهر، هنوزم پستهای جدیدت باز نمیشه و مجبورم بیام تو وبلاگ تا بتونم بخونمشون.
صنمای عزیز، امیدوارم شروع جذابی داشته باشی.
آقای عموجان، دلم برای غشغش خندیدن پای پستهاتون تنگ شده بود.
درددانه جان، نمیدونم کی، ولی یه روزی با یه المان جغدی، وسط یه جلسۀ مهم میبینمت و بدون توجه به حضور استادهای خیلی خفن، میام بغلت میکنم.
میم جان، اینجا چیزی نمینویسم برات ولی خب میدونی که خیلی دوستت دارم.
غمی جان ممنونم بابت هدر جدید، همه ازش خوششون اومده. تا حالا کسی برام هدر طراحی نکرده بود. اولینها همیشه تو ذهن میمونن.
شبیه مادربزرگهایی شدم که از سفر مکه برگشتن و دلشون میخواد همۀ نوههاشون رو یه جا بغل کنن، بیایین در آغوشم فرزندانم :)
سلاااام. یه جوری نوشتی اشک همه رو دربیاری دیگه؟!