هوالمحبوب
سلام آقای لانگدون عزیز.
این نامه از غیر قابلباورترین مکان ممکن، و از غیر قابل پیشبینیترین فرد جهان، برای شما پست میشود. پس لطفا با تمام دقتی که همیشه از شما سراغ دارم آن را بخوانید و هر چه سریعتر جوابش را برایم پست کنید، به شکل احمقانهای به پاسخ مثبت شما امیدوارم.
هفت سال است که به بچهها طرز صحیح نوشتن نامه را یاد میدهم و تمام تلاشم این است که نوشتن نامه اداری و رسمی را از حالت خشک و غیر منطقیاش خارج کنم. حالا شما هم فکر نکنید که چون این نامه، فاقد چارچوب تعریف شده است، حتما چیز به درد بخوری توش نیست و راحت مچالهاش کنید و کنار باقی نامههای طرفدارانتان توی آن سطل آشغال معروف کنار میز تحریرتان پرتش کنید.
وقتی آقاگل گفت که میخواهد به یک چالش هیجانانگیز دعوتم کند، به خیلی از گزینهها فکر کردم، که میشد برایشان نامه نوشت، اما در شرایط حساس کنونی، هیچ کس بهتر از شما، نمیتوانست جواب سوالات مرا بدهد.
برای کسی که توی یکی از بهترین دانشگاههای جهان، نمادشناسی تدریس میکند و با پیچیدهترین نمادها و رمز و رازها سر و کار دارد، برای کسی که چندین مرتبه از مرگ حتمی جان سالم به در برده و توانسته دست خیلیها را رو کند و همزمان توجه، روشنفکران، مذهبیون، تاریخنگاران را به خودش معطوف کند، برای کسی که رد پای نیوتن و داوینچی و ویکتور هوگور را در انجمنهای مخفی، پیگیری میکند و کل باورهای مسیحیت را زیر سوال میبرد،کشف رازهای ساده و پیش پا افتادۀ من حتما مثل آب خوردن است.
میدانم که خیلی مقدمهچینی کردهام، من وقتی سر درد و دلام باز میشود، حساب زمان و مکان تا حدی از دستام در میرود، همین دیشب داشتیم با بچهها توی یک گروه دوستانه حرف میزدیم، من چراغهای اتاقم را خاموش کردم که بخوابم ولی یکهو به خودم آمدم و دیدم که سه ساعت است که دارم توی یک اتاق تاریک، توی سر و کلۀ گوشی میزنم و هی شعر میخوانم و ارسال میکنم که از مسابقۀ مشاعره عقب نمانم.
لابد مشاعره هم نمیدانید چیست و به من حق میدهید که در شرایط حساس کنونی، نتوانم برایتان راجع بهش توضیح دهم.
شما کسی هستید که در آن کشور عریض و طویل، با آنهمه کاراگاه و کارشناس و نخبه، برای کشف راز قتلهای عجیب و غریب، به او زنگ میزنند، پس قبول کنید که من اشتباه نکردهام.
شما بودید که با کمک ویتوریای زیبا، از چراییِ مرگ فیزیکدان بخت برگشته، سر درآوردید، (راستی چقدر خوشخوشانمان شد وقتی ویتوریا با آن لباسهای جلف، وسط واتیکان، جولان میداد و هیچ حواسش نبود که در چه زمان اشتباهی، در چه مکان اشتباهی قدم گذاشته است:)
چقدر نفسهای ما در سینههایمان حبس میشد وقتی دست به کارهای خطرناک میزدید و جانتان را به خطر میانداختید. من تمام آن ماجراها را یک نفس میخواندم، خواب و خوراک نداشتم تا به ته قصه برسم.
از آنجایی که توانستید، با مشقتهای زیاد و البته با کمک سوفی، ماجرای قتل ژاک سونیر، (رییس موزه لوور) را حل و فصل کنید و به دل سیستم پیچیدۀ آن انجمن اخوت نفوذ کنید، یا با دیدن جنازۀ سولومون بیچاره که که خودش را در آخرین لحظات عمرش به شکل نمادهای عجیب غریب و پیچیده در آورده بود که شما را به سمت قاتل راهنمایی کند، پی به راز آن قتل مخوف بردید، پس حتما میتوانید گزینۀ مناسبی برای حل مشکل من باشید.
راستش این را هم بگویم که آخرش توی دل ما ماند که شما به یکی دل ببازید و تهش به ازدواج ختم شود. من بیشتر دلم میخواست که با سوفی ازدواج کنید، چون توی هوش و نبوغ دست کمی از خودتان نداشت، تازه خوشگل هم بود. ولی خب ته همۀ قصهها شما تنهایی سوار هواپیما شدید و تنهایی به آپارتمان زیبایتان برگشتید.
راستش را بخواهید همین چند وقت پیش که بازی اسکیپ روم را نصب کرده بودم و توی روزهای کشدار قرنطینه با یکی از دوستان مرحله به مرحله جلو میرفتم، ناغافل یاد شما افتادم که اگر بودید الان چقدر برایتان این بازی مثل آب خوردن بود.
میدانید چرا اینقد مقدمهچینی میکنم؟ چون هیچ وقت بلد نبودم که حرفم را رک و راست بزنم، مخصوصا وقتی پای احساسات در میان است، من احساس میکنم شما میتوانید دلیل حضور ما در این جغرافیای عجیب، در این برهۀ حساس کنونی، در این کارزار نفسگیر را کشف کنید. من حس میکنم، یک رازی پشت تمام این اتفاقها هست، پشت اینهمه زلزلۀ وقت و بیوقت، پشت این همه سیل، این همه سقوط کوه و ریزش بهمن و آوار شدن ساختمان و سوختن کشتی و بازار و جنگل و مجتمعهای تجاری، دلیلی هست که حالا ما افتادهایم به جان همدیگر و به خودی و غیر خودی رحم نمیکنیم، لابد یک رازی پشت اینهمه خشم و عصیان هست.
اگر ما مهرههای یک بازی کامپیوتری فوق پیشرفته هم بودیم، این حجم از خشونت دور از رحم و مروت بود. این حجم از خون ریخته شده و جان به تاراج رفته، هر جور که حساب میکنم، عادلانه نیست. بنابراین فکر کردم که حضور شما به عنوان استاد نمادشناسی هاروارد در ایران الزامی است.
لطفا وقتی نامهام را خوانید با همین شمارهای که برایتان به پیوست ارسال میکنم تماس بگیرید.
مقدمات آمدنتان را شخصا فراهم میکنم. فقط لطفا قبول کنید که این طومار در هم پیچیدۀ یک ملت بختبرگشته باید به دست شما گشوده شود. اگر ما هم یک جایی از بازیهای انجمنهای سری و فراماسونری هستیم، لااقل بدانیم و بعد بمیریم.
الان که این نامه را پست میکنم ساعت پنج و ده دقیقه عصر است، شما در آمریکا دمدمای صبح را زندگی میکنید. امیدوارم به زودی همدیگر را ملاقات کنیم.
خدانگهدار
بیست و سوم اسفند ماه هزار و سیصد و نود و هشت
تبریز-ایران
نسرین از زمزمههای تنهایی
این نامهرو لانگدون باید بخونه :))
فقط میخوام که حالمو بدونه
کلاغا اطراف منو گرفتن
از دور مزرعه هنوز نرفتن
...
بله خلاصه خیلی عالی بود. منم امضا میکنم اخرشو.