گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

دارم این روزها خودم رو مرور می‌کنم

چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۴۳ ب.ظ

هوالمحبوب

دیشب داشتم عکس بچگی چند تا از آدم‌های مشهور رو نگاه می‌کردم، بعد یادم افتاد که عه، من هیچ عکسی از اون دورانم ندارم. من تا قبل از شش سالگی، هیچ عکس تکی‌ای از خودم ندارم. عکس شیش‌سالگی‌ام هم با مقنعۀ سیاه خواهر بزرگمه که برای کودکستان گرفتیم و بیشتر شبیه ننه بزرگام تا بچۀ شیش ساله.

تازه تنها عکسی که از بچگی‌ام دارم مربوط به چهار سالگی‌ام میشه که توی جمع پنج-شش نفره بغل خواهرم نشستم. حتی اونجام قیافه‌ام خیلی واضح نیست. شاید بگین خب اون زمانا خیلی‌ها دوربین نداشتن تو خونه و امکانات نبوده و از این حرفا. ولی باید بگم که خواهر و برادر بزرگم که ده-دوازده سال ازم بزرگترن، کلی عکس تکی از بچگی‌هاشون دارن، از چند ماهگی تا چند سالگی، تازه اون زمان، توی آتلیه هم چند تا عکس گرفتن ازشون. خواهر وسطی که سه سال ازم بزرگتره، چون خیلی دلبر بوده، کلی عکس از چهل روزگی، تا چند سالگی داره. تنها کسی که هیچ خاطره‌ای از اون زماناش نداره منم. 
همیشه جزو اون بچه‌های طفلکی بودم که هیچ وقت نمی‌تونستم جای شلوغ رو تحمل کنم، برای همین مامانم همیشه منو می‌ذاشت پیش عمه حبیبیه‌ام و همگی می‌رفتن مهمونی و بازار و غیره. تو بچگی به شدت مظلوم و ساکت بودم، از سنگ صدا در میومد از من نه، می‌دیدی ساعت‌ها همه تو حیاط دارن با هم حرف می‌زنن، معاشرت می‌کنن، من تو اتاق تک و تنها توی گرمای تابستون نشستم دارم تنهایی بازی می‌کنم یا بزرگتر که شدم، تنهایی زیر درخت انجیر می‌نشستم و کتاب می‌خوندم.
اینکه کی اینقدر پر حرف شدم رو یادم نیست ولی برعکس اینکه توی خونه خیلی ساکت بودم، توی مدرسه خیلی وراج بودم، تذکر اول و آخر معلما به مامان همیشه درباره زیاد حرف زدنم بود، چون درسم همیشه عالی بود بهانۀ دیگه‌ای برای گیر دادن پیدا نمی‌کردن. 
الان که دارم گذشته رو مرور می‌کنم، می‌بینم خیلی کم درک شدم از طرف بقیه، خیلی کم تونستم به بقیه نزدیک بشم، برعکس چیزی که همیشه نشون می‌دم، خیلی کم هستن آدمایی که من باهاشون از درونیاتم حرف زده باشم، متقابلا، خیلی کم هستن کسایی که واقعا حالم رو بفهمن و سر بزنگاه بیان سراغم و بشینن پای حرفام. بر عکس خودم که کوچکترین تغییر آدم‌ها رو خیلی سریع می‌فهمم. تو لاک خودشون رفتن‌شون رو، کم‌رنگ شدن‌شون رو، کم‌حرف‌شدن‌شون رو، معمولا درد و دل نمی‌کنم، یا از چیزایی حرف می‌زنم که در اون لحظه اولویت دسته چندمم هستن، اونقدر از زخم‌های زندگی حرف نمی‌زنم که دردش برسه به استخوون، حتی اونایی که فکر می‌کنن خیلی خوب منو می‌شناسن، حتی اونایی که فکر می‌کنن باهام نزدیکن، خیلی از من نمی‌دونن، از روحیۀ آسیب‌پذیرم، از شکست‌هام، از بحران‌هام، از تناقضاتی که همیشه باهاشون درگیرم.
تو لحظات سختی که دارم، تنها کاری که می‌تونم از پسش بربیام، پناه آوردن به اتاقمه، اینکه بشینم زل بزنم به در و دیوار و اون لحظه بگذره، اگر شبه، صبح بشه، اگر صبحه شب بشه، زمان بگذره و دردش کمتر بشه. تازگی‌ها به این نتیجه رسیدم که حتی برای حرف زدن با خواهرم، اغلب مواقع نوشتن رو انتخاب کردم، حرف زدن باهاش وقتی نشسته رو به روم و زل زده تو چشام، سخت بوده، همیشه براش نوشتم و با نوشتن سبک شدم، هر وقت گند زدم، هر وقت کم آوردم، هر وقت تحقیر شدم، گوشی رو برداشتم و براش نوشتم، گاهی دعوام کرده، گاهی حمایتم کرده، گاهی بهم گفته مهم نیست، اما پشت تک‌تک کلماتش، دوست داشتن بوده، چیزی که معمولا بهش نیاز دارم. اما برای من خیلی از روابط همیشه یک طرفه بوده، حمایت کردنم، دوست داشتنم، درک کردنم، کمک کردنم، اغلب من بودم که پیش‌قدم شدم و تازگی‌ها دیگه داره حالم از روابط یک‌طرفه به هم می‌خوره. 
شاید برای همینه که وبلاگ رو دوست دارم، چون مجبور نیستم تو چشم‌های شماها زل بزنم و حرفایی رو بزنم که دوست دارین بشنوین. اینجا راحتم چون نشستم تو اتاق محبوبم و حرفایی رو می‌زنم که خودم سبک بشم.
همیشه به مریم می‌گم مامان، بچه‌ای که براش دردسر درست کنه رو بیشتر از بقیه دوست داره، شاید چون من هیچ وقت براش دردسر درست نکردم، دوستم نداره، شاید چون همیشه، اون بچه بی‌دردسره بودم توجهش بهم جلب نشده. دوست داشتن مامان رو فقط تو بچگی‌هام یادمه، اونم زمانایی که مریض بودم. الان حتی تو مریضی هم حواسش بهم نیست. یادم نیست آخرین بار کی بغلش کردم، یا بغلم کرده، شاید سال نود و شیش وقتی داشتیم با هم خداحافظی می‌کردیم.
توی این روزهای کش‌دار مجبوریم بشینیم و هی فکر و خیال بیاد توی سرمون، مجبوریم بشینیم و یه خاطره‌هایی رو شخم بزنیم و حسرت یه چیزایی رو بخوریم و بگیم کاش... کاش بیشتر دوستم داشتن تا من اینقدر همیشه جای خالی‌شون رو توی زندگیم حس نکنم، کاش بیشتر حواسشون بهم بود که اینقدر حسرت توی زندگیم هوار نشه، کاش بیشتر باهام حرف میزدن که من دردهامو از بچگی تا سی و یک سالگی رو دوشم نمی‌کشیدم.
  • ۹۹/۰۱/۱۳
  • نسرین

از بی حوصلگی ها

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.