ایمیآلتیمینجی اوباشدان
چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۳۹ ق.ظ
هوالمحبوب
سلام محبوب ازلی و ابدی.
شب و روز غریبی را میگذرانم. نه از خودم راضیام نه از روزگارم. شبها این بغض لعنتی یک دم رهایم نمیکند، گفتم به تو پناه بیاورم بلکه آرام شوم. دلم لبریز اندوه است، اندوهی که پایانی برایش متصور نیستم، دلیلی برای اینهمه غم نیست ولی دل من، جایی از قصه گیر کرده و قصد رها کردن ندارد.
محبوب من، من را یک دم در محل تهمت و قضاوت قرار نده، نگذار آدمها با حرفهایشان، خنجری تیز در قلبم فرو کنند، گاهی زبان قاصر است از بیان رنجها، گاهی حتی به تو هم نمیتوانم شکوه کنم، تویی که دانای کلی و عالم به اسرار، خودت مرا دریاب. نجاتم بده از این شرایط بغرنج. مهیای زندگی جدیدم کن. فرو رفتن بیش از این دیگر در تحملم نیست، کاش دامنۀ رنجهایت اینقدر گسترده نبود، کاش میشد همیشه بهانهای برای خندیدن یافت. این حس خلا کمکم دارد از درون میخوردم. مرا دریاب. نگاهم کن، قلبم را بخر، تو که خریدارش باشی، تمام مدعیان دروغین رنگ میبازند. آرامم کن، تلاطم درونم را، آشوب مغزم را، سنگینی سرم را، آرامم کن که سخت محتاج آنم.
از محنت و رنج روزگار به تنگ آمدهام، خستهام، بیپناهم، اما هنوز به تو و کرمت امیدوارم. تا وقت و فرصت باقی است قبولم کن. بیش از این امتداد دادن این رنج، اسراف است. آغوشم برای تو پر میکشد. با تمام سیاهی قلبم، با تمام گناهانی که در گردن دارم، میخواهم بغلت کنم، از نزدیکترین فاصلۀ ممکن.
از محنت و رنج روزگار به تنگ آمدهام، خستهام، بیپناهم، اما هنوز به تو و کرمت امیدوارم. تا وقت و فرصت باقی است قبولم کن. بیش از این امتداد دادن این رنج، اسراف است. آغوشم برای تو پر میکشد. با تمام سیاهی قلبم، با تمام گناهانی که در گردن دارم، میخواهم بغلت کنم، از نزدیکترین فاصلۀ ممکن.
عنوان: بیست و ششمین سحر
- ۹۹/۰۲/۳۱
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستن کن و وز هردو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان