گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

خونِ دل

شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۳۴ ب.ظ

هوالمحبوب


از وقتی چشم باز کرده‌ام، حرف روانشناس و روانپزشک و دکتر اعصاب توی خانه بوده، مامان همیشه عصرهای کشدار تابستان، دست من و نون جان را می‌گرفت و دنبال خودش و مریم، به مطب این دکتر و آن دکتر می‌برد. من بچه که بودم بیمارستان رازی را چندین بار دیده‌ام، از حیاط غرق گل و درختش کیفور شده‌ام، آن وقت‌ها نمی‌دانستم اینجا بیمارستان اعصاب و روان است و از بازی کردن توی آن حیاط درندشت خوشم می‌‌آمد.
وقتی قرص‌های رنگارنگ را مامان پودر می‌کرد و یواشکی توی غذا می‌ریخت، من همیشه دم پرش بودم، وقتی ظرف غذا یهو توی باغچه چپه می‌شد، وقتی یکهو می‌افتاد به جان بالش‌ها و پشتی‌ها و تما محتویاتشان را توی تنها اتاق خانه پخش می‌کرد، وقتی ساعت‌ها زیر
 دوش می‌ماندیم و حمام برایم تبدیل به یک کابوس بزرگ می‌شد، من شاید کمتر از هشت سال داشتم. من با ترس بزرگ شده‌ام، با ترس از دعوا، از نبودن‌، از ساعت‌ها یک گوشه کز کردن و حرکات آدم‌ها را از دور تماشا کردن. من دایی کوچیکه را یادم هست وقتی که آمده بود خانه و مامان را کلافه دیده بود و بی‌هیچ حرفی نشسته بود به دوختن پشتی‌های ولو شده روی زمین، من خاله‌ها و عمه‌ها را یادم هست که هر کدام چیزی می‌گفتند و مامان را که ذره ذره آب می‌شد و دم نمی‌زد.
دو سال جهنمی که تمام شد من هنوز کوچک بودم، کوچک‌تر از آنکه از غم‌هایم با کسی حرف بزنم. من همیشه ترسیده بودم، همیشه بی‌پناه و سرگردان بودم. کسی نبود که بغلم کند، کسی نبود که حرف‌هایم را بشنود، من و نون جان همیشه دعوا می‌کردیم و تهش به این می‌رسیدیم که جز هم کسی را نداریم، مامان بسته‌های شکلات تخته‌ای را از وسط می‌برید و نصفش را به من می‌داد و نصفش را به نون جان و بعد می‌رفتند و تا شب نمی‌شد خبری از آمدن‌شان نبود. 
من سقوطش از ایوان خانه را یادم هست وقتی هیکل بزرگش پخش زمین شده بود، من بیمارستان‌های زیادی را یادم هست، ما مریض‌های زیادی داشته‌ایم، ما بچگی‌هایمان توی غم و حسرت گذشت. 
وقتی غم کم‌کم داشت رخت می‌بست که برود و دیگر برنگردد، پدر زمین‌گیر شد، شهرداری زمین‌هایمان را تملک کرد و من خرد شدن سبزی‌های تازه رسته زیر چرخ‌های تراکتور را یادم هست، پدربزرگ مهربان نبود، مامان تنها بود، مامان تنهایی بزرگ شد، تنهایی پیر شد.
وقی مریم دانشگاه قبول شد تازه اول خوش‌خوشان‌مان بود، اما رنج‌های زندگی مگر ته می‌کشند؟ مگر تمام می‌شوند؟ رنج‌ها به تار و پود ما تنیده می‌شوند با ما قد می‌کشند و در نهایت بخشی از ما می‌شوند.
سال‌های سال به انروا خو کردیم، سکوت شده بود قوت غالب‌مان. من خودم را وقف درس کردم، فکر می‌کردم رها شدن از درس، باعث می‌شود مبتلا شوم، مبتلا به دردی که همیشه در تنور خانواده می‌گداخت و زبانه می‌کشید. اما زندگی یک جایی بالاخره یقه‌ات را می‌گیرد، پرتت میکند وسط معرکه و تو نمی‌توانی خودت را نجات دهی. 
من شبیه بوتیمار بودم، غم‌خورک خانواده، کوچک‌ترین آدمی که توی خانواده قدم گذاشته و غصه‌خور همه شده است. 
سال‌هایی که از سر گذراندیم، کم یا زیاد، خوب یا بد، جزئی از سرشت ما شده‌اند، ما بدون عقبه‌ای که داریم، بی‌هویتیم، نمی‌توانیم خودمان را از رنج‌های خانواده نجات دهیم این تقدیر ماست.
اما حالا من میراث‌دار بدشانسی هستم که درست در سال‌هایی که باید بجنگم برای زندگی، ته کشیده‌ام. من چند سال تمام به آدم‌ها چنگ زدم، خواستم دوست داشتن را مزه‌مزه کنم، من خواستم که دیده شوم. اما آدم‌هایی که از تنهایی به دیگران پناهنده می‌شوند، پر از اشتباهند. 
من جوان بودم، زیبا بودم و پر از نبوغ و استعداد. اما همیشه خودم را تکفیر کردم، همیشه من را نادیده گرفتند، هیچ وقت دوست داشته نشدم تا امروز. صبح بعد از یک جنگ روانی فرساینده، نشستم رو به روی خودم، با نسرین سی و دو ساله مذاکره کردم. خودم را شنیدم، خودم را گریستم، خودم را بغل کردم و دلم به حال خودم سوخت. 
برای همۀ رنج‌هایی که آدم‌ها به من تحمیل کرده‌اند، برای همۀ احساساتی که به لعنت خدا هم نمی‌ارزد. زندگی همیشه فرصت ساختن به آدم‌ها نمی‌دهد، اما بعد از یک ویرانی کامل، باید برگردی و خودت را مرور کنی. من امروز یک بازگشته از جنگم. خسته، زخمی، عاصی، اما زنده‌ام. زندگی توی دست‌هایم هست و من فرصت کمی دارم تا زندگی را لاجرعه سر بکشم. 

  • ۹۹/۰۳/۲۴
  • نسرین

نظرات  (۱۱)

  • شاهزاده شب
  • چقد این متن خوب بود نسرین. تا عمق وجودم نفوذ کرد. رنج پشتش رو حس کردم و آه ازاین همه رنج...

    پاسخ:
    انگار رنج‌هامون ما رو به هم نزدیک می‌کنه. باید بهش ایمان بیاریم.

    دوساعت است گریه می کنم 

    ..

    پست ات راخوندم و باز گریه می کنم ..میراث ما رنج بود ...

    انگار از یادم رفته خندیدن واقعی را ...انگار این خونه را ..این زندگی را کسی طلسم کرده که هرچقدر میدویم نمیرسیم که خسته ایم که ناامیدم ....

    که دلم برای مادرم میسوزد ..که پدرم را نمیبخشم ..که دلم تنگ است ..که حالمان چرا خوب نمیشه .‌پس کو وعده بعد سختی اسانی ...

    پاسخ:
    آبان عزیزم.
    شاید نتونم حالت رو خوب درک کنم ولی می‌تونم بفهمم چه غم بزرگی داری، این غم رو می‌تونم تجسم کنم.
    هر بار که پستی ازت می‌خونم انگار لال شده باشم زبونم نمی‌چرخه چیزی بگم.
    فقط دعا می‌کنم خدا حجم بزرگی از فراموشی و بی‌خیالی رو بریزه رو سرمون تا تحمل این زندگی کمی آسون‌تر باشه.

    عزیزم قدرتت قابل ستایشه 

    و بقیه را هم چون رمزدار نوشتی وارد نمیشم و فضولی نمی کنم 

    پاسخ:
    من خودم رو اصلا قوی نمی‌دونم پاییز.
    اتفاقا برعکس، کاملا ضعیف و ناتوانم.

    در قرآن می فرماید هر بلا و مصیبتی که به سر شما می آید مسبب آن خودتان و گناهتان هست اینو با توجه به این شعر که :

    هر که در این بزم مقربتر است،

    جام بلا بیشترش می دهند

    این دوتا رو نمیتونم کنار هم قبول کنم واقعا خدا کجای این قصه‌س چرا بعضیامون اینقدر درگیر گرفتاری هستیم ولی بعضیا راحت زندگی میکنن!!

    پاسخ:
    اگه قرار باشه اون آیه رو قبول کنیم پس باید بگیم اون پیامبرای بی‌نوایی که اینهمه مصیبت کشیدن، لابد مسببش خودشون و گناهاشون بودن.
    پس اصل معصومیت کلا زیر سوال می‌ره.
    بعد از این ور این مسئله رو که می‌فرماید بعضی از شما را با فقر و بعضی را با ثروت آزمایش می‌کنیم، می‌ره رو هوا.
    تازه بی‌نهایت آدم می‌شناسیم که می‌دونیم چقدر کثیفن ولی دارن چشم خوشی رو کور می‌کنن.
    پس ابدا استدلال درستی نیست.
    خدا رو ما کشتیم خیلی وقته.

    عزیزم اون حرفهایی که در پایان پست گذاشتی اصلا نشونه ضعف نیست

    پاسخ:
    تلاش برای پنهان کردنِ ضعفه.

    به نظرم بد نیست اتفاقا

    پاسخ:
    :)
  • محمود بنائی
  • سلام
    زندگی ماها خیلی شبیه به هم توی یکی درد بیشتر توی یکی کمتر، اما بعضی هامون چون یاد گرفتیم چطوری حتی از مریضی هم لذت ببریم بهمون کمتر سخت میگذره و بعضی هامون حتی نمیتونیم از روزهای خوبمون اونجور که باید لذت ببریم بیشتر بهمون سخت میگذره!
    هرچند میگن خدا عادله اما گاهی به بعضی ها آنقدر کم مهری کرده که....! نمیدونم.
    باید کم و زیادش کنار اومد و از هر چیزی لذت برد.
    پاسخ:
    سلام
    به نظرم هیچ کس نیست که از رنج لذت ببره، ممکنه بهش عادت بکنه ولی لذت نمی‌بره.
    روز خوب اگه بعدش از دماغت در نیاد، حتما روز خوبیه و بی‌انصافیه اگه ازش لذت نبری.
    من موافق نیستم که باید از هر چیزی لذت برد.
    فلسفه زندگیم این نیست.

    چقدر تلخ...

    دارم نسرین پُرانرژی ای که چندبار دیدم رو تو ذهنم مرور میکنم، لبخندهای قشنگ، قاطعیت جذاب، نگاه های متفکر، لباس های قشنگ. این نسرین چقدر خوب بلده در لحظه جذاب ترین دختر دنیا باشه.!

    پاسخ:
    چقدر خوبی‌هات توی این کامنت پررنگ بود برام. می‌دونی، رنج‌ها رو نمی‌شه نشون داد، هممون سعی می‌کنیم پنهان کنیم و ازش حرف نزنیم.

    چه خوب نوشتی و چه صاف نوشتی نسرین جان. جنس دردهایت را می فهمم، من خیلی وقت است چنین دردهایی را در اشکهای نیمه شب وقتی کسی حواسش نیست هضم می کنم. امیدوارم نسرین قصه به خودش مجال فراغت خیال هم بدهد

    پاسخ:
    متاسفم اگر ناخواسته ناراحتت کرم با این پست.
    ممنونم الهی دل همه آروم بگیره به زودی.

    و این ما هستیم، مایی که میراث دار رنجیم، از دل پردرد روزگار بر می آییم، و ققنوس وار از خاکستر خویش دوباره زنده می شویم، به جنگ سرنوشت می رویم، به جنگ با لحظه های خاکستری، و به پیکار با غم و اندوه، که گویی زندگی را جز رنج نیست، که گویی سالهاست که باران نمی زند، و خشک دشت سالهای انتظار به شب خو کرده، شب هایی که صبح نمی شوند، و تاریکی و ظلمت زمین را فرا گرفته، اما چه باید کرد... باید نشست و تسلیم روزگار شد؟ باید قطره قطره احساس جمع کرد، و در بزنگاه سقوط و ناامیدی زمین را به اشک امید سیراب کرد، تا از آن جوانه های لبخند بروید، سبز شود زمین، باران بزند، و در تبلور اندیشه های ناب به انتظار بازگشت پرستوها به آواز دلنشین چکاوک ها گوش جان سپرد، آری چنین است رسم روزگار، که بحنگی و آباد کنی و تو همان معجزه ای هستی که انتظار می کشی، آری تو همان ناجی این روزگاری...

    پاسخ:
    گاهی آدم از ناجی خودش بودن هم خسته می‌شه.

    همه ی ما یک روزی رو به روی آینه وقتی غمِ عمقِ چشم هامون رو می بینیم، غصه مون میشه، گریه می کنیم و بعد میبینیم تنها منجی خودمون هستیم...

    پاسخ:
    گاهی آدم اصلا دنبال منجی نیست

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">