گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

فانتزی‌های ازدواج قسمت اول

چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۱۲ ب.ظ

هوالمحبوب


گفتم بعد از چند تا پست غمگین و سوز‌دار یه چیزی بگم، کمی روحیه‌مون عوض بشه دور همیم. چند دیقه قبل با یکی از دوستان (که نخواست نامش فاش شود) داشتیم راجع به احساسات‌مون حرف می‌زدیم. حرف تو حرف اومد یهو برگشتم بهش گفتم می‌دونی فلانی جان، فانتزی من برای ازدواج چیه؟ گفت نه چیه؟

فانتزی اول:
گفتم اون موقعی که داشتم برای ارشد درس می‌خوندم، با خودم حساب کرده بودم می‌رم دانشگاه، یکی از دانشجوهای دکتری با یک نگاه عاشقم می‌شه، نحوه آشنایی‌مون هم اینجوری بود که چون سایت دانشکده همیشه پره و سیستم خالی گیر نمیاد، من با یه عشوه خرکی می‌رم اتاق دانشجوهای دکتری و از یکی‌شون می‌خوام اجازه بده با سیستمش کارم رو انجام بدم بعد اینجوری می‌شه که عاشقم می‌شه. البته اون موقع فکر می‌کردم دانشجوهای دکتری خیلی خفن هستن و به این موضوع پی نبرده بودم که عشوه اومدن بلد نیستم اصلا!
بعد که دانشگاه قبول شدم و رفتم دوره ارشد، بلافاصله تو امور دانشجئویی جذب شدم و با خودم گفتم خب دیگه، نسرین جان، الان یکی از این دانشجوهای دکتری میان برای وام یا تقاضای خوابگاه و تو رو پشت میز می‌بینه و عاشقت می‌شه.
ولی ته همه این فانتزی‌ها این شد که هی الکی لبخند زدم و هی الکی محترم جلوه کردم، تهش هم هیشکی عاشقم نشد!

فانتزی دوم:
این فانتزی هنوزم ادامه داره در وجودم، وقتی از خیابون رد می‌شم با خودم می‌گم کاش الان یه ماشین مدل بالا که راننده‌اش یه پسر با کمالات و خانواده‌داره، بزنه بهم، بعد در طی روند بردن به بیمارستان و کلانتری و اینا، یک دل نه صد دل عاشقم بشه. ولی خب این فانتزی تهش سوراخه، چون من اونقدر آدم محتاطی هستم که تا خیابون خلوت خلوت نشه ازش عبور نمی‌کنم، ماشین بدبخت نمی‌تونه منو زیر بگیره و لاجزم قضیه کنسله.

فانتزی سوم: 
توی یه گروه ادبی عضو بشم و از وجنات و سکنات و میزان عقل و درایت و دانایی من، یکی از فرهیختگان گروه، عاشقم بشه و به شکل کاملا زیر پوستی در گروه بهم ابراز علاقه کنه. و خب طبعا اینم کنسله چون همچین گروهی ندارم اصلا و اگرم عضو بشم از بس آدم‌های داغون و دوزاری میان پیوی که بعد از چند روز لفت می‌دم و تمام.

فانتزی چهارم: 
وقتی دارم از مدرسه برمی‌گردم، یه آقای خیلی فرهیخته، به طور کاملا اتفاقی منو ببینه و یک دل نه صد دل عاشقم بشه و بعد از تعقیب و گریز فراوان، آدرس خونه و مدرسه رو پیدا کنه و یک روز با یه دسته گل بزرگ (از اونایی که بابا لنگ دراز برای جودی خریده بود) بیاد دم مدرسه و ازم خواستگاری کنه.
واقعیتش الان هفت ساله این مسیر کذایی رو دارم می‌رم و میام و تنها موردی که ماهیت عشقی برام داشت این بود که یه روز سرد زمستونی، یه پسر خوش قد و بالا جلوم رو گرفت و گفت می‌تونم چند دیقه وقت‌تون رو بگیرم( هوا سرد بود و دم انتخابات مجلس هم بود و من فکر می‌کردم می‌خواد تبلیغ کنه و تو دلم فحشش دادم که چه وقت تبلیغه الان)؛ گفتم بفرمایید و ایشون گفت، خانوم محترم از دور که گام برداشتن شما رو می‌دیدیم از طرز حرکت و نجابت و سر به زیری شما خوشم اومد، گفتم بیام جلو و هم عرض ادبی بکنم و هم شماره‌تون رو بگیرم، بعد که گفتم خیلی ممنون و رد شدم برم، گفت، هووی برو یه نگاه بنداز تو آینه ببین قیافه‌ات شبیه چیه آخه!

من که می‌دونم تهش هم تو یه مجلس ختمی، ختم قرآنی، انعامی، اقدس خانوم منو می‌بینه و با سقلمه‌ای به بازوی خواهرش نشونم می‌ده و مدتی با هم پچ پچ می‌کنن و از طریق عمه کبری، شماره‌مون ور پیدا می‌کنن و آخر هفته میان خواستگاری!
تهش هم من مجبورم خواهرزادۀ اقدس خانوم رو به عنوان مرد رویاهام بپذیرم. 


  • ۹۹/۰۳/۲۸
  • نسرین

نظرات  (۲۴)

من یه دوستی داشتم، زلزله اهر خوابگاه بوده، از طبقه دوم تخت میافته لگنش میشکنه. رزیدنت ارتوپدی که دکترش بود عاشقش شد و ازدواج کردن :) عکسهای خواستگاریش هست پای دختره وزنه آویزونه و اینااا تنهایی جور همه فانتزیا رو کشیدن اونا.

ولی من حس میکنم تهش همینقدر فانتزی طور عروس خواهی شد، رومانتیک و گوگولی و اینا ^__^

پاسخ:
یادمه وقتی تو گروه اینو تعریف کردی چقدر غبطه خوردیم به دختره:))

خودمم به همین فکر می‌کنم تا خدا چی بخواد :)

من تهش با فانتزی ازدواج نکنم دست از سر خدا بر نمی‌دارم که :))

سلام علیکم.

منم خیلی فانتزی باز بودم تا سال 97 ولی گذر ایام و پخته تر شدن، یادم داد زودپز عشق خیلی سریع جوش می یاد و سرد میشه.

پاسخ:
سلام.

من عشق رو زودپز نمی‌دونم البته.
من توی سی و دو سالگی هم طرفدار فانتزی و نگاه زیبا به زندگی‌ام.

خیلی خووب بود:))

حالا میدونی من در موردت چی تصور می کنم، فکر می کنم قراره یک ماجرای غیرکلیشه ای رو در عشق تجربه کنی، یکی که وقتی اتفاق می افته ته دلت غنج میره و با خودت می گی:آخی به اینجوریش فکر نکرده بودم:)

حاضرم سر این حدسم شرط ببندم حتی:)) 

پاسخ:
ممنونم :))

جدی؟ تو سومین نفری که این تصور رو داری، بین خودمون بمونه‌ها ولی منم چنین تصوری دارم، اصلا ازدواج سنتی تو کت من یکی نمی‌ره:))
ممنونم بابت این تصور زیبات صبا جان.

خیلی بامزه بود، فکر کنم خیلی از ماها فانتزی مشابه داشتیم و داریم. واسه من فانتزی دو و چهار اتفاق افتاده اولی تو خیابون یه پسر ظاهرا با شخصیت اومد و از قضا شماره هم گرفت ولی وقتی چندباری حرف زدم دیدم خیلی خودشیفته است و بیخیال شدم. آخری هم واسه من تو محوطه ی دانشگاه اتفاق افتاده بود یکی از بچه های دانشکده ی دیگه منو دیده بود و ردمو زده بود تا گروهمونو و شمارمو از یکی از بچه ها گرفته بود و خلاصه آقای دکتر هم داشت میشد یادم نمیاد دقیقا چرا ولی یه بار که تلفنی حرف زدیم  دیدم نه این اون شاهزاده رویاها نیست! آخرم که با همسرم از طریق یکی از دوستان مشترک آشنا شدم و فانتزیها به حقیقت نپیوست :))

پاسخ:
آره اغلب دخترا با این فانتزی‌ها زندگی کردن.

نه من هیچ وقت از این اتفاق‌ها برام رخ نداده:)

فقط یه بار تو یه گروهی یه آدم متشخص اومد جلو، که بعدش تو زرد از آب دراومد:))

خوشبخت باشید.

فانتزی همون اولی 😄😄😄

اون نگاه بندلز تو آینه را جدی گفتی؟ 😐

پاسخ:
بله اولی جزو خوباش بود:))

بله کاملا واقعی، بعد تا خود مدرسه داشتم می‌خندیدیم:)
  • جوزفین مارچ
  • قشنگی‌ش این‌جاست که اون آقای متشخص که قراره دم مدرسه ببینتت، مثلا دایی کوچکه یکی از بچه‌ها باشه که اتفاقا از همه بچه‌های کلاس باهوش‌تر و شیرینی‌تره:)) اومده دم مدرسه دنبال خواهرزاده‌ش که ببرتش پارک:')

     

    +آممم راستی من همون نورام. تغییر هویت دادم! سلام:)

    پاسخ:
    وای آره به اینم فکر کرده بودم:)) دیگه روم نشد بهش اشاره کنم!

    سلام نورا، سلام جوزفین :)

    وااایی فقط اون آقای تو فانتزی چهارم :))) نه به اون «گام برداشتن شما رو که می‌دیدم» نه به اون هوووی گفتنش :)))

    پاسخ:
    یعنی تا خود مدرسه قهقهه می‌زدم فاطمه:))

    یه جوری طرفدار فانتزی اول و سومم که اصلا نمی دونی :))

    پاسخ:
    فانتزی‌های پرطرفداری هستن انگار:))

    اشتباهت احتمالاً این بوده که هی الکی لبخند زدی و هی محترم جلوه کردی. :))

    .

    بذار ببینم من هیچ فانتزی‌ای نداشتم برای ازدواج؟

    یکی الان یادمه. اینکه استادم یا یک آدمِ متشخصِ خفنِ همه چیز تمام ازم خوشش بیاد. بعد بگه فلانی شما قصد ازدواج نداری؟ بگم استطاعتم نمی‌رسه. بعد بگه بیخیال استطاعت. شما جوان خوبی هستی. فردا شب یک دسته گل و یک کیلو شیرینی بخر بیا منزل ما.

     

    پاسخ:
    نه حواسم بود که زیاده‌روی نکنم:)

    این فانتزی برای من این‌شکلی بود که استاد جوونی داشته باشیم که ازم خوشش بیاد، ولی متاسفانه همشون بالای چهل سال و متاهل بودن!

    سلام

    اول بگم این فانتزی دومت دقیقا فانتزیه دوران جوانی من بود :دی

    بدون هیچ گونه تغییری :دی (فکر کنم یکی از علت های که به همچین فانتزی اون سالها فکر میکردم بخاطر فیلم های که تو دوران جوانی که دقیقا داستان عاشق شدن ها رو اینجوری نشون میدادند و  زیاد تو صدا و سیما پخش میشد برمیگرده /برمیگشت)


    منتها من اواخر جوانیم :دی الان مثلا خیلی پیرم نه اینکه مادربزرگ پری هم هستم از اون لحاظ میگم :دی گفتم چرا آخه من شل و پل بشم ؟!:دی

    اونم معلوم نیست عمق تصادف چقدر باشه ؟!:))

    برای همین دیگه از این نوع فانتزی خارج شدم :)))))))))

     

     

     

    فانتزی چهارم و اون اتفاق :|

    :|

     

     

     

    +

    حالا نمیشه همون عمه کبری واسطه نباشه ؟!:))

    و خودش بیاد مثلا ؟!:)))

     

    ++

    میدونم کتاب خیلی میخونی پس واقعا

    پیشنهاد میکنم نوشته های از فلورانس رو بخونی

    که ته حرفت این نتیجه گیری که گرفتی درنیاد :))

     

    پاسخ:
    کلا مواجهۀ یهویی با یه پسر پولدار و همه چیز تموم در تمام ادوار تاریخ، فانتزی دخترا بوده و هست:)
    هممون سندرم خود سیندرلا پنداری داریم و منتظر یه شاهزاده رویایی هستیم :)
    خب چون تمام خواستگارای داغون من از طریق عمه کبری معرفی می‌شن بهمون از این جهت :))


    نتیجه‌گیری هم مثل خود پست طنز بود، من قراره عاشق بشم:)


    حله آقا:))

    نه خانوم :)

     

    فقط یه چیز هست که بعدا شاید بهت گفتم :)

     



    +

    بعدا نوشت :

    یکبار دیگر پست رو خوندم از بس باحال بود مرسی :)

    این قسمتش با حال بود :

    اون ختمی ، ختم قرآنی ، ختم انعامی :)))

    باز به این خطت خندیدم و این شکلی شدم 😂و همچنان این شکلیم 😂



    خدا خیرت بده در کل :)

    پاسخ:
    :)
    چون مدتی بود پست‌ها ناله بود فقط دیروز که با اون دوستی که نخواست نامش فاش شود حرف پیش اومد، گفتم بگم بقیه هم بخندن. چون اون دوست عزیز خیلی خندید به فانتزی‌هام:)

    فانتزیها خیلی بامزه بودن کلی خندیدم ممنون:)

    البته هممون این فانتزیا رو داریم و چیز بعیدی نیست

    ولی نمیدونم تو اکثر موارد ازدواجها زحمتش میوفته گردن صغری خانوم و کبری خانوم:)))

    پاسخ:
    خدا رو شکر که خنده آورد به لب‌تون:)
    آره فانتزی‌ها زندگی رو قشنگ‌تر می‌کنن.
    بله متاسفانه تهش به کبری خانوم ختم می‌شه:)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • من عاشق این پست شدم:-)))))))))

    فانتزی تصادف توی دانشگاه و ریختن جزوه نداشتی؟! من بسیار تجربه تصادف توی دانشگاه دارم:-))) و باید بگم این فرضیه برخورد دو نفر و ریختن جزوه و همانا عاشق شدن توی دانشگاه ما درست از آب درنیومد! 

    من حتی اشتباهی با مشت کوبیدم پهلوی یه بدبختی:/ 

    پاسخ:
    ای جانم :))

    اون خیلی کلیشه بود نه من نداشتمش:))
    وای چه باحال بعد دیگه ارتباط نداشتی با طرف؟ 

    :)))

     

    جالب بود توی چند تا مورد باهم مشترکیم :)

     

    توی مورد آخر هم اصلا عین همیم (همون خواهر زاده اقدس خانوم و اینا...)  :)))

    پاسخ:
    :)
    اغلب دخترا فانتزی‌های مشابه دارن دیگه.

    آخ آخ امان از این کبری خانوما :))
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • نه سال بالاییمون بود خداروشکر بعدش چندان برخوردی نداشتیم:-))

    فقط هر بار تو سالن می‌دیدیمش نمی‌تونستیم جلوی خنده‌مون رو بگیریم:/ :-)) حالا من هم خجالت می‌کشیدم هم خنده‌م می‌گرفت:|

    پاسخ:
    اصولا بعدش باید میومد خواستگاری، قاعده بازی رو به هم زده:))
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • :-))

    اره معمولا دانشکده ما هیچ وقت رو قاعده بازی نچرخید، اون‌هایی عاشق می‌شدند و خواستگاری می‌کردند که اصلا تو بازی نبودند:/

    پاسخ:
    دانشکده مام همیشه پای یه مهندسی فنی وسط بود :))

    بسی دلم شاد شد مرسی. مخصوصا آخر پست عالی بود :))

    پاسخ:
    الهی شکر:)
    هدف کلا همین  بود که دلتون شاد بشه اصلا:))

    من تا همیشه منتظر رئیس شرکته میمونم :دی

    پاسخ:
    باش تا بیاد:))

    جلوه ها کردم نشناخت مرا اهل دلی 

    منم آن سوسن وحشی که بی راهه دمید

    اومد به اولین کسی که نشونش میدم تویی، تا بدونی خواستن توانسته و با فانتزی‌های یک جوون اینطوری برخورد نکنی :)))))

    پاسخ:
    من بی‌صبرانه منتظرم ببینمش:))

    اون آخریه که گفت برو تو آینه یه‌نگاه بنداز رو منم تجربه کردم‌ و چون سنم کم بود تا چندروز هنگ بودم فقط:/

    پاسخ:
    عزیزم :))

    ولی از فانتزی افتادن تو دانشگاه و ریختن جزوه های همکلاسی های من فقط خنده ی ما و پای تا چند روز لنگان اونا باقی موند همین فقط:))

     

     

    پاسخ:
    لعنتی‌ها اشتباهی آموزش دادن بهمون:))
    ما فکر می‌کردیم خوردن و ریختن همانا 
    و عاشق شدن همانا:))

    منم از این فانتزی های مشابه داشتم ولی آخرش محبوب خانوم و اعظم خانوم دست به کار شدن 😅😅😅😅

    پاسخ:
    ای جانم :)
    خوشبخت باشید

    یا اینکه تو یه سفر (مثلا راهیان نور) یهو تو اون فضای کوه و کویر و خاکریز از سرویس جا بمونی و آخرشمخودت تصور کن :))

    پاسخ:
    اون دیگه خیلی سورئال بود :))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">