فانتزیهای ازدواج قسمت اول
هوالمحبوب
- ۹۹/۰۳/۲۸
هوالمحبوب
سلام علیکم.
منم خیلی فانتزی باز بودم تا سال 97 ولی گذر ایام و پخته تر شدن، یادم داد زودپز عشق خیلی سریع جوش می یاد و سرد میشه.
خیلی خووب بود:))
حالا میدونی من در موردت چی تصور می کنم، فکر می کنم قراره یک ماجرای غیرکلیشه ای رو در عشق تجربه کنی، یکی که وقتی اتفاق می افته ته دلت غنج میره و با خودت می گی:آخی به اینجوریش فکر نکرده بودم:)
حاضرم سر این حدسم شرط ببندم حتی:))
خیلی بامزه بود، فکر کنم خیلی از ماها فانتزی مشابه داشتیم و داریم. واسه من فانتزی دو و چهار اتفاق افتاده اولی تو خیابون یه پسر ظاهرا با شخصیت اومد و از قضا شماره هم گرفت ولی وقتی چندباری حرف زدم دیدم خیلی خودشیفته است و بیخیال شدم. آخری هم واسه من تو محوطه ی دانشگاه اتفاق افتاده بود یکی از بچه های دانشکده ی دیگه منو دیده بود و ردمو زده بود تا گروهمونو و شمارمو از یکی از بچه ها گرفته بود و خلاصه آقای دکتر هم داشت میشد یادم نمیاد دقیقا چرا ولی یه بار که تلفنی حرف زدیم دیدم نه این اون شاهزاده رویاها نیست! آخرم که با همسرم از طریق یکی از دوستان مشترک آشنا شدم و فانتزیها به حقیقت نپیوست :))
فانتزی همون اولی 😄😄😄
اون نگاه بندلز تو آینه را جدی گفتی؟ 😐
قشنگیش اینجاست که اون آقای متشخص که قراره دم مدرسه ببینتت، مثلا دایی کوچکه یکی از بچهها باشه که اتفاقا از همه بچههای کلاس باهوشتر و شیرینیتره:)) اومده دم مدرسه دنبال خواهرزادهش که ببرتش پارک:')
+آممم راستی من همون نورام. تغییر هویت دادم! سلام:)
وااایی فقط اون آقای تو فانتزی چهارم :))) نه به اون «گام برداشتن شما رو که میدیدم» نه به اون هوووی گفتنش :)))
یه جوری طرفدار فانتزی اول و سومم که اصلا نمی دونی :))
اشتباهت احتمالاً این بوده که هی الکی لبخند زدی و هی محترم جلوه کردی. :))
.
بذار ببینم من هیچ فانتزیای نداشتم برای ازدواج؟
یکی الان یادمه. اینکه استادم یا یک آدمِ متشخصِ خفنِ همه چیز تمام ازم خوشش بیاد. بعد بگه فلانی شما قصد ازدواج نداری؟ بگم استطاعتم نمیرسه. بعد بگه بیخیال استطاعت. شما جوان خوبی هستی. فردا شب یک دسته گل و یک کیلو شیرینی بخر بیا منزل ما.
سلام
اول بگم این فانتزی دومت دقیقا فانتزیه دوران جوانی من بود :دی
بدون هیچ گونه تغییری :دی (فکر کنم یکی از علت های که به همچین فانتزی اون سالها فکر میکردم بخاطر فیلم های که تو دوران جوانی که دقیقا داستان عاشق شدن ها رو اینجوری نشون میدادند و زیاد تو صدا و سیما پخش میشد برمیگرده /برمیگشت)
منتها من اواخر جوانیم :دی الان مثلا خیلی پیرم نه اینکه مادربزرگ پری هم هستم از اون لحاظ میگم :دی گفتم چرا آخه من شل و پل بشم ؟!:دی
اونم معلوم نیست عمق تصادف چقدر باشه ؟!:))
برای همین دیگه از این نوع فانتزی خارج شدم :)))))))))
فانتزی چهارم و اون اتفاق :|
:|
+
حالا نمیشه همون عمه کبری واسطه نباشه ؟!:))
و خودش بیاد مثلا ؟!:)))
++
میدونم کتاب خیلی میخونی پس واقعا
پیشنهاد میکنم نوشته های از فلورانس رو بخونی
که ته حرفت این نتیجه گیری که گرفتی درنیاد :))
حله آقا:))
نه خانوم :)
فقط یه چیز هست که بعدا شاید بهت گفتم :)
+
بعدا نوشت :
یکبار دیگر پست رو خوندم از بس باحال بود مرسی :)
این قسمتش با حال بود :
اون ختمی ، ختم قرآنی ، ختم انعامی :)))
باز به این خطت خندیدم و این شکلی شدم 😂و همچنان این شکلیم 😂
خدا خیرت بده در کل :)
فانتزیها خیلی بامزه بودن کلی خندیدم ممنون:)
البته هممون این فانتزیا رو داریم و چیز بعیدی نیست
ولی نمیدونم تو اکثر موارد ازدواجها زحمتش میوفته گردن صغری خانوم و کبری خانوم:)))
من عاشق این پست شدم:-)))))))))
فانتزی تصادف توی دانشگاه و ریختن جزوه نداشتی؟! من بسیار تجربه تصادف توی دانشگاه دارم:-))) و باید بگم این فرضیه برخورد دو نفر و ریختن جزوه و همانا عاشق شدن توی دانشگاه ما درست از آب درنیومد!
من حتی اشتباهی با مشت کوبیدم پهلوی یه بدبختی:/
:)))
جالب بود توی چند تا مورد باهم مشترکیم :)
توی مورد آخر هم اصلا عین همیم (همون خواهر زاده اقدس خانوم و اینا...) :)))
نه سال بالاییمون بود خداروشکر بعدش چندان برخوردی نداشتیم:-))
فقط هر بار تو سالن میدیدیمش نمیتونستیم جلوی خندهمون رو بگیریم:/ :-)) حالا من هم خجالت میکشیدم هم خندهم میگرفت:|
:-))
اره معمولا دانشکده ما هیچ وقت رو قاعده بازی نچرخید، اونهایی عاشق میشدند و خواستگاری میکردند که اصلا تو بازی نبودند:/
بسی دلم شاد شد مرسی. مخصوصا آخر پست عالی بود :))
من تا همیشه منتظر رئیس شرکته میمونم :دی
جلوه ها کردم نشناخت مرا اهل دلی
منم آن سوسن وحشی که بی راهه دمید
اومد به اولین کسی که نشونش میدم تویی، تا بدونی خواستن توانسته و با فانتزیهای یک جوون اینطوری برخورد نکنی :)))))
اون آخریه که گفت برو تو آینه یهنگاه بنداز رو منم تجربه کردم و چون سنم کم بود تا چندروز هنگ بودم فقط:/
ولی از فانتزی افتادن تو دانشگاه و ریختن جزوه های همکلاسی های من فقط خنده ی ما و پای تا چند روز لنگان اونا باقی موند همین فقط:))
منم از این فانتزی های مشابه داشتم ولی آخرش محبوب خانوم و اعظم خانوم دست به کار شدن 😅😅😅😅
یا اینکه تو یه سفر (مثلا راهیان نور) یهو تو اون فضای کوه و کویر و خاکریز از سرویس جا بمونی و آخرشمخودت تصور کن :))
من یه دوستی داشتم، زلزله اهر خوابگاه بوده، از طبقه دوم تخت میافته لگنش میشکنه. رزیدنت ارتوپدی که دکترش بود عاشقش شد و ازدواج کردن :) عکسهای خواستگاریش هست پای دختره وزنه آویزونه و اینااا تنهایی جور همه فانتزیا رو کشیدن اونا.
ولی من حس میکنم تهش همینقدر فانتزی طور عروس خواهی شد، رومانتیک و گوگولی و اینا ^__^