گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

تو بمان و دگران

چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۴۰ ب.ظ

هوالمحبوب


مدت‌هاست دارم به نبودن فکر می‌کنم. اما روم زیاده و مشتایی که یکی یکی حواله می‌شه سمتم تاب میارم. تاب میارم و عین یه بچۀ تخس و سرتق از خوردن کشیدۀ هر روزم، کیف می‌کنم، می‌خندم تا دردش رو پنهون کنم، تا بگم دیدی درد نداشت؟
پررو شدم، دیگه مشت مشت قرص نمی‌ندازم بالا که تحمل کنم، حالا بدون قرص وایسادم جلوت، تا بگم من از رو نمی‌رم. پنچرم، پر از رنگ خوردگی، صافکار به زور صاف و صوفم کرد، تهش هم نتونست بدون رنگ درم بیاره که جای جنس اصل قالبم کنه. جای تک‌تک مشتات تو سر و بدنم درد می‌کنه، همه جام کبوده، دلم هزار تیکه است. دیدی یه جاهایی از زور بی‌کسی و بی‌پناهی، می‌ری سمت کسی؟ معلومه که ندیدی، تو که بی‌نیاز عالمی. این باگ خلقت فقط تو ماهاست، یه مشت اشرف به درد نخور و تهی. 
من همه جام درد می‌کرد، دلم ظرفیتش پر شده بود، دویدم و رفتم سمت اولین جای خالی، دلمو پارک کردم، اولش سایه‌اش دلمو خنک کرد، گاهی نسیمی میومد و نمی‌ذاشت گرد و غبار زیاد موندگار بشه تو دلم، اما هیچ حواسم به تابلوی پارک ممنوع نبود رفیق.
دلم جریمه شد، بدم جریمه شد. انداختنم بیرون، افتادم توی یه سراشیبی تند، تو دندۀ خلاص بودم که یهو دستمو گرفتی. نه برای اینکه بلندم کنی، برای اینکه یادم بیاری، همیشه بدتری هم هست. من از همۀ این دنیا بدجوری زیادی‌ام رفیق. دیدی امروز چی شد؟ من سر ریز کرده بودم که حرفامو بگم، بازم زد تو خاکی. این خاکی زدن‌ها بی‌حکمت نیست، اینا نشونه است که احمق نباشم و پارک نشم جایی. 
می‌دونی بدترین درد عالم چیه؟ اینکه دل کسی که بهت پناه آورده رو بسوزونی. من دلم بدجوری سوخته رفیق. خیلی هم دنبالت گشتما، حواسمم بود به آدرسی که داده بودی، اما من هر چی عقب و جلو کردم ندیدمت. شاید توام خسته شدی و رفتی. این روزها همه از دستم خسته‌ان. حتی خودم. میشه قبل از اینکه تو سوالات رو شروع کنی من یه سوال ازت بپرسم؟ 
حتی اگه بگی نه و نمی‌شه من می‌پرسم: «وجدانا منو برای چی ساختی؟» از اینکه هر روز مشتات رو حواله کنی سمتم خوشت میاد؟ از اینکه هر روز و هر ساعت دلم داره گر می‌گیره و صدام در نمیاد کیف می‌کنی؟ تو همونی بودی که می‌گفتن رفیق من لا رفیقی؟ تو همونی که می‌گفتن رحمانیتت همۀ هستی رو پر کرده؟ اگه خدا بودن به اینه که تو هستی، من واقعا نمی‌خوامت. بمون ور دل همونایی که هر روز لای پر قو از خواب بیدارشون می‌کنی. بمون برای اونایی که برای زندگی کردن ساختی‌شون. 

+حوصله نصیحت ندارم رفقا
  • ۹۹/۰۶/۲۶
  • نسرین

نظرات  (۷)

  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن

    مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری

    ز اول وفا نمودی چندان که دل ربودی

    چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری

    پاسخ:
    سخت بالا بروی ساده بیایی پایین
    قصۀ تلخ مرا سرسره‌ها می‌فهمند

    یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
    چشم‌ها بیشتر از حنجره‌ها می‌فهمند

    آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
    مردم از خواندن این تذکره‌ها می‌فهمند

    من همچنین حس هایی داشتم..

    همچین نوشته ها.. همچین حرفهایی.. زیااد.. 

    فقط خواستم بگم با بند بند وجودم درک میکنم...

    اما  میگذره،  هرچند ادامه ها ادامه دارند... 

    پاسخ:
    هیچی نمی‌گذره.
    این فقط توهم ماست که دلمون رو باهاش خوش کردیم.
    تهش فقط فرو می‌ریم.

    قسمت بد ماجرا هم اینجاست وقتی ازش گله می‌کنیم،کنارش یه ترسی هست نکنه بذاره پای ناشکری و هی بدتر بشه اوضاعمون..

    پاسخ:
    بذاره، برام اهمیتی نداره. چون خدایی که بخواد منت سرم بذاره خدای من نیست، خدایی هم که هی سرکوفت بزنه که چرا شکر نکردی هم یه خدای مختاجه، بازم خدای من نیست.
    باشه اوکی ما یه سری چیزا رو داریم.
    منون بابتش.
    ول یخب این فشاری که هر روز به گرده‌مون وارد می‌شه، این دردی که هر روز به کام‌مون ریخته می‌شه، اینکه روزهای خوب اونقدر گم و دورن که یادم نمیاد، اینکه دست ور هر چیزی می‌ذارم نمیشه و از دست می‌ره
    برای اینا چه جوابی داره؟
    نکنه خدا فقط یه چماق دستشه که وقتای ناشکری یقه‌مون رو بگیره؟
    اون محبتی که همه ازش دم می‌زنن چی پس؟
    کی قراره به دادمون برسه؟
    اصلا هست که برسه؟ هست و میبینه و کاری نمی‌کنه؟

    خوب شی بگم الان شیییی؟

    از عمدا نوشتم شی که لوس بخونیش :) 

    پاسخ:
    عزیزم:)

    خوب می‌شیم ولی این خوب شدنه اون خوب شدنی نیتس که باید باشه....

    هرچی فکر میکنم نمیتونم چیزی بگم که از اون پی نوشت آخر که شبیه چشم غره میمونه در امون بمونم :)
    پس بزارین یه سنگ بزنم به جایی و در برم که حداقل باعث حواس پرتی شه..فوقش فحش میخورم دیگه :))

    پاسخ:
    :)))
    چشم غره رو گداشتم برای جلوگیری از کامنت‌های نصیحت‌طور، برای کسایی که میان می‌گن کفر نگو:)
    تو راحت باش

    یه جورایی شبیه مجسمه سازیه! یه مشت گل رو برداشتن و ورز دادن... تیکه تیکه ازش کندن! اونقدر که بشه شبیه اون چیزی که دلت می خواد... هیچ کس به حال اون گل فکر نمی کنه! همه تهش می گن : اوه! عجب چیزی ساختی!!

     

    پاسخ:
    بهترین کامنتی بود که گرفتم برای این پست.

    چقدر عکس آواتار یا همون پروفایلت شبیه خودته :))

    پاسخ:
    چون خودمم:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">