هوالمحبوب
مدتهاست دارم به نبودن فکر میکنم. اما روم زیاده و مشتایی که یکی یکی حواله میشه سمتم تاب میارم. تاب میارم و عین یه بچۀ تخس و سرتق از خوردن کشیدۀ هر روزم، کیف میکنم، میخندم تا دردش رو پنهون کنم، تا بگم دیدی درد نداشت؟
پررو شدم، دیگه مشت مشت قرص نمیندازم بالا که تحمل کنم، حالا بدون قرص وایسادم جلوت، تا بگم من از رو نمیرم. پنچرم، پر از رنگ خوردگی، صافکار به زور صاف و صوفم کرد، تهش هم نتونست بدون رنگ درم بیاره که جای جنس اصل قالبم کنه. جای تکتک مشتات تو سر و بدنم درد میکنه، همه جام کبوده، دلم هزار تیکه است. دیدی یه جاهایی از زور بیکسی و بیپناهی، میری سمت کسی؟ معلومه که ندیدی، تو که بینیاز عالمی. این باگ خلقت فقط تو ماهاست، یه مشت اشرف به درد نخور و تهی.
من همه جام درد میکرد، دلم ظرفیتش پر شده بود، دویدم و رفتم سمت اولین جای خالی، دلمو پارک کردم، اولش سایهاش دلمو خنک کرد، گاهی نسیمی میومد و نمیذاشت گرد و غبار زیاد موندگار بشه تو دلم، اما هیچ حواسم به تابلوی پارک ممنوع نبود رفیق.
دلم جریمه شد، بدم جریمه شد. انداختنم بیرون، افتادم توی یه سراشیبی تند، تو دندۀ خلاص بودم که یهو دستمو گرفتی. نه برای اینکه بلندم کنی، برای اینکه یادم بیاری، همیشه بدتری هم هست. من از همۀ این دنیا بدجوری زیادیام رفیق. دیدی امروز چی شد؟ من سر ریز کرده بودم که حرفامو بگم، بازم زد تو خاکی. این خاکی زدنها بیحکمت نیست، اینا نشونه است که احمق نباشم و پارک نشم جایی.
میدونی بدترین درد عالم چیه؟ اینکه دل کسی که بهت پناه آورده رو بسوزونی. من دلم بدجوری سوخته رفیق. خیلی هم دنبالت گشتما، حواسمم بود به آدرسی که داده بودی، اما من هر چی عقب و جلو کردم ندیدمت. شاید توام خسته شدی و رفتی. این روزها همه از دستم خستهان. حتی خودم. میشه قبل از اینکه تو سوالات رو شروع کنی من یه سوال ازت بپرسم؟
حتی اگه بگی نه و نمیشه من میپرسم: «وجدانا منو برای چی ساختی؟» از اینکه هر روز مشتات رو حواله کنی سمتم خوشت میاد؟ از اینکه هر روز و هر ساعت دلم داره گر میگیره و صدام در نمیاد کیف میکنی؟ تو همونی بودی که میگفتن رفیق من لا رفیقی؟ تو همونی که میگفتن رحمانیتت همۀ هستی رو پر کرده؟ اگه خدا بودن به اینه که تو هستی، من واقعا نمیخوامت. بمون ور دل همونایی که هر روز لای پر قو از خواب بیدارشون میکنی. بمون برای اونایی که برای زندگی کردن ساختیشون.
+حوصله نصیحت ندارم رفقا
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح میگذاری
ز اول وفا نمودی چندان که دل ربودی
چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری