راوی نامعتبر
هوالمحبوب
تصور کن که کسی، داستانی را برایت روایت میکند و تو تشنۀ شنیدن میشوی، اما هر چه بیشتر جلو میروی، به جای آنکه گرههای داستان برایت باز شوند، بیشتر پیچ و تاب میخوری و فرو میروی، ته قصه میفهمی که راوی فرد قابل اعتمادی نبوده. دست تو را گرفته و کشانده وسط داستان اما تو تازه فهمیدهای که نمیتوانی به تمام گفتههایش اعتماد کنی، نمیدانی کدام بخش روایت درست است و کدام بخش نه، کدام بخش را باید کنار بگذاری و بر اساس کدام بخش پیش بروی.
تو باید بدانی که رفتار و گفتار آدمها چیزی نیست جز پوششی برای مهارکردن آنچه در خیالشان میگذرد.
تو گیر افتادهای، وسط جهانی که هم میشناسی و هم نمیشناسیاش. تو غربت را میفهمی، اصالت را درک میکنی ولی این قصه، استحالهای از تمام مفاهیم آشنایت است. آینهای مقابلت میگذاری و به دنبال خودت در آینه غور میکنی، توی آینه تو نیستی و دیگری نیست و جهان در سیلان خود، گویی تو را نادیده گرفته است.
راوی میگوید: «من و تو آنقدر با هم تفاوت داریم که گویی شبیه هم شدهایم.»
تو راوی را پس میزنی، پرده را پس میزنی و پنجره را پس میزنی و آونگ میشوی میان هستی و عدم. آینه و آب پَسَت میزنند، روشنی به آغوش تاریکی میگریزد و سرما در گرما تنیده میشود و تو دنبال قلابی هستی که در یقهات گیر کرده است، خیلی وقت است که گیر کرده است.
زمین تبعیدگاه راوی و توست و تو خیال کنده شدن داری و راوی گویی تیرکی است راست به سمت آسمان.
این قصه گویی طعم گس واپسزدگی به خود گرفته است، راوی به تبعید راضی است و تو به گسل فکر میکنی، گسلی میان واقعیت و وهم؛ میان آگاهی و جنون.
میگویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج؛ میگویند، دردی که نوزاد، هنگام عبور از آن دریچۀ تنگ متحمل میشود، چنان شدید است که کودک ترجیح میدهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد.
جملات سبز رنگ از کتاب: همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها
من نمیدونم چرا برای پست های شما هیچ نظری نمیتونم بدم!
فقط خیره میشم به نمایشگر و بی صدا میخونم...