گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

راوی نامعتبر

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۱۶ ب.ظ

هوالمحبوب


تصور کن که کسی، داستانی را برایت روایت می‌کند و تو تشنۀ شنیدن می‌شوی، اما هر چه بیشتر جلو می‌روی، به جای آنکه گره‌های داستان برایت باز شوند، بیشتر پیچ و تاب می‌خوری و فرو می‌روی، ته قصه می‌فهمی که راوی فرد قابل اعتمادی نبوده. دست تو را گرفته و کشانده وسط داستان اما تو تازه فهمیده‌ای که نمی‌توانی به تمام گفته‌هایش اعتماد کنی، نمی‌دانی کدام بخش روایت درست است و کدام بخش نه، کدام بخش را باید کنار بگذاری و بر اساس کدام بخش پیش بروی.
تو باید بدانی که رفتار و گفتار آدم­‌ها چیزی نیست جز پوششی برای مهارکردن آنچه در خیال­‌شان می­‌گذرد. 
تو گیر افتاده‌ای، وسط جهانی که هم می‌شناسی و هم نمی‌شناسی‌اش. تو غربت را می‌فهمی، اصالت را درک می‌کنی ولی این قصه، استحاله‌ای از تمام مفاهیم آشنایت است. آینه‌ای مقابلت می‌گذاری و به دنبال خودت در آینه غور می‌کنی، توی آینه تو نیستی و دیگری نیست و جهان در سیلان خود، گویی تو را نادیده گرفته است.
 راوی می‌گوید: «من و تو آنقدر با هم تفاوت داریم که گویی شبیه هم شده‌ایم.»
تو راوی را پس می‌زنی، پرده را پس می‌زنی و پنجره را پس می‌زنی و آونگ می‌شوی میان هستی و عدم. آینه و آب پَسَت می‌زنند، روشنی به آغوش تاریکی می‌گریزد و سرما در گرما تنیده می‌شود و تو دنبال قلابی هستی که در یقه‌ات گیر کرده است، خیلی وقت است که گیر کرده است.
زمین تبعیدگاه راوی و توست و تو خیال کنده شدن داری و راوی گویی تیرکی است راست به سمت آسمان.
این قصه گویی طعم گس واپس‌زدگی به خود گرفته است، راوی به تبعید راضی است و تو به گسل فکر می‌کنی، گسلی میان واقعیت و وهم؛ میان آگاهی و جنون.
می‌گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج؛ می‌گویند، دردی که نوزاد، هنگام عبور از آن دریچۀ تنگ متحمل می‌شود، چنان شدید است که کودک ترجیح می‌دهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد.


جملات سبز رنگ از کتاب: هم‌نوایی شبانۀ ارکستر چوب‌ها


  • ۹۹/۱۰/۲۹
  • نسرین

من و کتابهایم

نظرات  (۸)

من نمیدونم چرا برای پست های شما هیچ نظری نمیتونم بدم!

 

فقط خیره میشم به نمایشگر و بی صدا میخونم...

پاسخ:
حالا این خوبه یا بد؟!

نظر من که خوبه... :)

پاسخ:
:)

تو گیر افتاده‌ای وسط جهانی که هم می‌شناسی و هم نمی‌شناسی‌اش.

 

اون‌جایی هست که آدم می‌فهمه دنیا رو نمی‌شناسه و اونجوری که فکر می‌کرد مهرنون نیست، آره اون لحظه یکی از سنگین‌ترین حس‌هایی هست که می‌شه تجربه کرد....

پاسخ:
شوکه می‌شی و یهو همه چیز برات غریبه به نظر میاد.
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • چه قشنگ نوشتی:)

    این که ذهن خودش میاد بعضی خاطرات بد رو سوا می‌کنه و دور می‌ندازه رو قبول دارم. ولی چرا بعضی لحظات یه گوشه ذهن رسوب شدن و فراموش نمیشن؟؟

    پاسخ:
    مرسی:)

    انگار غلظت زیادی دارن و ته‌نشین شدن اون گوشه موشه‌ها.....
  • هیـ ‌‌‌ـچ
  • در واقع چه گویم که ناگفتنم بهتر است...

    پاسخ:
    بگو آنچه دل تنگ می‌خواهد

    یاد دروغ های بنده خدا افتادم

    پاسخ:
    ما بندۀ دروغگو زیاد داشتیم عزیزم:) آخریش منظورته؟ 

    ولی اون رنج همیشه هست. حتی اگه فراموش شده باشه، دردش هست. نیست؟

    پاسخ:
    انگار یه جوری رفته تو تار و پود تنت و رفتنی و تموم شدنی نیست.

    عمیق، کلمه مناسبیه برا توصیف پستت.

    پاسخ:
    :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">