ولم تایم
هوالمحبوب
نمیگویم خرس قرمز یا شکلات قلبی، اما دلم عجیب هوس عشق کرده است. نمیگویم بیست و پنجم بهمن یا پنج اسفند. نمیگویم یک روز خاص، یا مناسب ویژه، اما دلم عجیب هوس کرده که یک روز بالاخره تو هم قدمی برای من برداری. مثلا فردا تلفنت را برداری و زنگ بزنی و بگویی روز عشق مبارک. یا نه، پیام بدهی، بگویی به یادت بودم خواستم امروز را با تو شریک باشم. بگویی میدانم که تو هم مثل من تنهایی.
دلم یک روز متفاوت میخواهد، از آنها که توی تاریخ دلم ثبتش کنم. بس نیست اینهمه روز عشقی که تنها گذراندهایم؟
ما دهه شصتیهای بینوا که همیشه کمتوقع بودهایم. حتی از عشق هم به یک تبریک ساده دل خوش کردهایم. اما صبح که آفتاب بزند، من کفشهای آهنیام را به پا خواهم کرد و پرونده زیر بغل راه خواهم افتاد توی خیابانها. از کنار آدمهای خوشحال که گل و شکلات دستشان گرفتهاند خواهم گذشت، از خیابانهای که میخندند خواهم گذشت، سرم را بلند خواهم کرد و به دستهای در هم گره خورده نگاه خواهم کرد. من تمام این سی و اندی سال را دلتنگ بودهام. دلتنگ لحظهای که بگویی دوستم داری. اما تو روزهای مهم تقویم دستهایت را گذاشتهای توی جیبت و موسیقی گوش دادهای، کتاب خواندهای شاید هم در خیابان قدم زدهای و سعی کردهای به یاد نیاوری که امروز چه روزی است. من دلتنگم و فردا صبح منتظر یک پیام تبریکم که دلخوش شوم به بودنم.
دلم لحظۀ جاودانه شدن را بیتابانه انتظار میکشد. دلم برای عشق تو شدن بیتاب است. اما همیشه ترسی توی رگ و پیام میدود این جور وقتها، اگر تو تنها نباشی چه؟ اگر اینهمه عاشقانه نوشتن یک روز بیمعنا و پوچ و تهی شود چه؟ آدمیزاد به چه آرزوهای عبثی دل خوش است. میدانم فردا هم به شب خواهد رسید و نامت طنینانداز نخواهد شد روی صفحۀ گوشی. میدانم که تو سالهاست از من رفتهای، سالهایی که به وسعت یک قرناند.
خیلی قشنگ نوشتی^____^