هوالمحبوب
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مکالمه تقریبا با این بیت شروع شد؛ از یک مثل ترکی رسیدیم به اینکه ما نه یار داریم، نه پول و نه می. گفتی پس بزنیم بر سینه که ....ترکی حرف زدنت را گاه به گاه میفهمیدم و بعضی کلمات برایم ثقیل بود، نمیخواستم خودم را از تک و تا بیندازم و به رویم نمیآوردم که شوربختانه زبان مادریام را با کلی زور زدن ملتفت میشوم.
بعد بحث را کشاندی به سبزه گره زدن و من به شوخی گفتم سبزه گره زدن از من گذشته است، اگر آمدنی بود تا حالا پیدایش شده بود. آمدی نان خامهای بازی دربیاوری و گفتی مگر از پانزده بیشتره سن شما؟ گفتم کمی بفهمی نفهمی. بعد حرف جالبی زدی، گفتی کسی رو دعوت نکردی به زندگیت، پس کسی هم بدون دعوت جسارت به خودش نداده که بیاد. گفتم ما قدیمیها عادت به دعوت کردن نداریم، منتظر میشیم کسی دعوتمون کنه به زندگیش.
گفتی قدیمی به جوونای زمان شاه میگن. حالا که نظرت اینه پس این عکسای فریبنده رو از پروفایلت جمع کن، مخصوصا صدات رو، وقتی حرف میزنی حس میکنم با یه دختر خانومی که شبیه غنچۀ تازه شکفته شده است، صحبت میکنم. راستش را بخواهی اینجای مکالمه چندشم شد، حرفهایت به شدت بیات شده بود و اگر ادب حکم نمیکرد همانجا عطای مکالمه را به لقایش میبخشیدم. از اینکه دارم با یک داستاننویس جوان حرف میزنم که قلمش بسیار جلوتر از سنش در حرکت است خوشحال بودم اما راستش را بخواهی داشتی ناامیدم میکردی، انگار این ناامیدی را از چشمهایم خواندی که به سرعت به بازی برگشتی. گفتی عکست فریبنده است چون یک خانوم سن و سالدار صاحب این روحیه نیست و اینقدر دنبال کشف رمز و راز پدیدهها نمیره. بعد حرف را کشاندی به داستان. گفتی قرار بود داستانهایت را برایم بفرستی. گفتم یادم نمیآید چنین قراری داشته باشیم. گفتی اگر دوست داشتی هنوز هم مشتاقم و درخواستم را تکرار میکنم. گفتم داستانهای من خام و ناشیانه است. گفتی مگه میشه صاحب این فکر زیبا، اثر خام و ناشیانه بنویسه؟ جوابهای من کوتاه و یک کلمهای بود، سرم درد میکرد و دلم میخواست مکالمه را همانجا تمام کنم.
اما تو عجیب سرریز بودی از حرف، حرف را کشاندی به معلمی. گفتی حیف که صاحب چنین ذوق و قریحهای خودش رو در چارچوب این شغل حق التدریسی اسیر کرده. گفتم اینم شبیه قضیۀ عشقه. لیاقتها و واقعیتهایی که رخ میدن لزوما برابر نیستن. گفتی شاید هم خودت به این شرایط رضایت داری.
داشتی حوصلهام را سر میبردی، داشتی حرف تکراری نشخوار میکردی، اما سکوت من باعث شد ادامه دهی و رفته رفته مکالمه برایم جذابتر شد.
گفتی انرژی خوب و قلب گشادهات حتی از دور هم مشخصه. برای همینه که چند باره پیام میدم. اما چند بار قبلی به در بسته خوردم، گاردت بسته است دختر خوب. شما یک دنیای زیبا درون خودتون دارید، چرا نمیذارین کشف بشه؟ البته حق میدم شاید کسی یا کسایی باعث شدن از سر ناچاری گاردت رو ببندی. گفتم نه گارد من بسته نیست، اما آدمی که راضی به هر رابطهای نباشه و برای خودش ارزش قائل باشه، انتخاب براش سخت میشه. نوشتی: «یارقی و حؤکومله بیرنجی دانیشیق دا آداملارلا، مواجه اولماق، هر شئیی بیر اویونا چوورر.» بعد از این جمله بود که مکالمه رو به زبان فارسی ادامه دادیم.
گفتی: خلاصه که حیف نیست خودت رو قایم میکنی از شناخته شدن؟ گفتم کی گفته من خودمو قایم میکنم؟ آدمی که اینهمه فعالیت اجتماعی داره، وبلاگ مینویسه، داستان مینویسه و ... چطور میتونه خودش رو قایم کنه؟
گفتی اتفاقا ما توی جمع میریم که خودمون رو قایم کنیم. گفتم بحث رو فلسفی نکنید آقای میم. گفتی وبلاگ نوشتن و بعد خوندن مطالبت مثل ورق زدن لایههای وجودت میمونه، یه دختر عجیب و غریب اما پرانرژی و دوست داشتنی. گفتم عجیب و غریب چرا؟ گفتی توی این عصری که کسی حوصله نداره تبلیغات پر زرق و برق مغازهها رو هم بخونه، تو هم وبلاگ مینویسی و هم داستان. دنیای خودت رو داری دیگه. گفتم با این وجود خودت هم عجیب و غریبی پس.
اینجا اولین جمله عجیبت رو گفتی: «چهرهات، درونت رو نشون میده.»
اینجا بود که اعتراف کردی چندین بار منو تو جلسات دیدی ولی نیومدی نزدیک.
حتی اینکه من کجا نشسته بودم و چی تنم بود مو به مو یادت بود، قضیه مال سال 97 بود آقای میم.
گفتی: من نویسندهام، به آدمها، مخصوصا اونایی که شبیه بقیه نیستن بیشتر توجه میکنم. از تو، صورت خندونت یادمه و چشمهایی که تهتهشون یک اندوه پنهان دارن.
پیش خودم فکر کردم برای نوشتن لازم میشه، آدم میخواد هزار جور شخصیت روی کاغذ بیاره برای همین باید دقیق باشه. نگاه کنه، احساسشون کنه.
اینجا بود که گفتم: ولی نگفته بودی تا حالا که منو دیدی از نزدیک.
گفتی: فکر میکردم گفتم؛ آخه یه بارم من داشتم داستان میخوندم و تو دیر رسیدی به جلسه.
گفتم: دیدن که احتمالا دیدیم چون پاتوقهامون مشترکه تقریبا.
گفتی: بله متاسفانه.
گفتم: حالا چرا متاسفانه؟
گفتی: چون اون وقت نمیتونی کسی رو نادیده بگیری، به خصوص وقتی چشمهاش غمگین باشن. این جور آدما هرگز از یاد یه نویسنده نمیرن. من که نمیدونم غمِ چیه، اما مراقب غمت باش، آدما با غمهاشون خوشگلترن.
خوشحالم که منو یادت نمیاد، چون میتونم انکار کنم که من بودم، چون من بیشتر ازت میدونم.
اینجا بود که گفتم: خیلی مطمئن نباش! نویسندهها عادت به زیادهگویی ندارن، چون ابزارشون قلمه نه زبان.
گفتی: دوست داشتم تو یه داستان بنویسمت، اما باید درنگ کنم، همانطور که نمیشه یه مجسمۀ نفیس و با ارزش رو روزنامه پیچ کرد و با وانت جا به جا کرد، نمیشه یه دنیای عجیب و غریب رو هم به راحتی به بند کلمهها کشید.
اینجا من گفتم: دیگه داری خیلی خیلی اغراق میکنی.
گفتی: اوهوم، اتفاقا اومدم بنویسم که چقدر میتونه اغراقآمیز باشه و چقدر درست. اینو تو مشخص میکنی.
نمیدونم آخرین باری که کسی این جوری سعی داشت توجهم رو جلب کنه کی بود، راستش دنیام خیلی وقته سوت و کوره و پرنده پر نمیزنه دور و برم. خیلی وقته که آسمون رو قرق کردم که کسی نیاد و کسی نره. نمیدونم چی شد که غروب سیزده به در رو با تو سر کردم. میدونم که احتمال قوی این آخرین مکالمۀ ما خواهد بود. اما باید بگم تو موفق شدی توجهم رو کمی جلب کنی آقای میم.
حیف که به جمله آخر تموم شد
و من که باز حسودی کردم