گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

نسرین علیه نسرین

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۱۶ ب.ظ

هوالمحبوب


نون آمده بود پشت در اتاقم، تقه‌ای به در زد، باز که کردم توی چشم‌هایم خیره نگاه کرد. گفت هیچ خبر داری که از 24 ساعت شبانه روز 23 ساعتش را توی اتاقت چپیده‌ای؟ هیچ خبر داری که معتاد این چهار دیواری شده‌ای؟ داری معتاد تنهایی می‌شوی نسرین.
به خودم نهیب زدم که باید از این حال رها شوم. به نسرین غمگین گفتم، چند روز است که توی آینه نگاه نکرده‌ای؟ چند روز است که موهایت را شانه نزده‌ای؟ چند روز است که پایت را از در خانه بیرون نگذاشته‌ای؟ 
نسرین سرش را پایین انداخت، نگاهم نکرد. دارم دستی دستی به کشتنت می‌دهم دختر. دارم پوستت را می‌کنم و تو حتی آخ هم نمی‌گویی. امروز که چشمم به تصویر ماتم توی آینۀ شکستۀ حمام افتاد، یک آه بلند کشیدم. چند روز است که باید پولی را به حسابی انتقال دهم. اما تا دم عابر بانک سرکوچه رفتن برایم عذاب‌آور است. اگر نعیمه زنگ نزد و به زور از خانه نکشاندم بیرون، هفته‌ها توی اتاقم می‌نشینم و به هیچ کاری نکردنم ادامه می‌دهم.
رفتن به خانۀ مریم تمام عصب‌های کوچک و بزرگ تنم را تحریک می‌کند. عصبی می‌شوم. انگار کسی آرامشم را خدشه‌دار کرده باشد. حرف زدن برایم سخت است. گفتن از حالی که دارم سخت است. دعا می‌کنم گوشی صاحب مرده صبح تا شب زنگ نخورد، پیامی نداشته باشم و منتظر هیچ کس نباشم. 
تلویزیون عصبی‌ام می‌کند، گوشی عصبی‌ام می‌کند، بچه‌ها عصبی‌ام می‌کنند و من به استخوان توی گلویی فکر می‌کنم که نه فرو می‌رود تا نفس تازه کنم نه کارم را می‌سازد که دیگر عذاب نکشم. 
نسرین حواست هست اردیبهشت آمده است؟ نسرین حواست هست بهار دارد آن بیرون دلبری می‌کند؟ 
دلم کوه رفتن می‌خواهد، تنها و یله. دلم می‌خواهد بروم یک جایی که کسی نباشد و از ته دل داد بزنم و خالی شوم. بیرون رفتن از خانه سخت است. عذاب‌آور است. آدم‌ها ترسناکند. من همان دختر برون‌گرای دیروزم که توی آینه می‌خندید و کفش‌هایش همیشه گلی بود و کوله‌اش زیر آفتاب پوسته پوسته شده بود. من همانم که از فلکۀ دانشگاه تا بازار پیاده گز می‌کرد و با آهنگ‌های شادمهر دلی دلی می‌خواند. همانم که روی جدول کنار خیابان راه می‌رفت، توی کوچه با پسر بچه‌ها والیبال می‌زد .....
امروز باز یاد ب افتاده بودم. سر کلاس چند بار محمد را به نام او صدا زدم. کفری بودم که چرا آدمها نمی‌روند پی کارشان و مدام توی سرم وول می‌خورند؟
کسی گفته بود خودت را دوست داری نسرین؟
و من داشتم به مفهوم دوست داشتن فکر می‌کردم، به تو فکر می‌کردم، به چیزی که ساخته بودم. به نسرین فکر می‌کردم که خیلی وقت است حالش را هم نپرسیده‌ام.
خسته‌ام از زندگی کردن برای دیگران، از دویدن برای دیگران، از بودن برای خوشایند دیگران. از رفیق بودن حتی.
دلم کنجی میخواهد برای خفتن و هرگز بیدار نشدن.
کلاس سه‌تار را کنسل کردم، کلاس داستان را کنسل کردم، برخاسته‌ام به جنگ علیه خودم. شاید هم همین روزها کار خودم را یکسره کنم.



  • ۰۰/۰۲/۰۶
  • نسرین