گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

اون دورد مین جی اوباشدان(*)

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۵:۱۶ ق.ظ

هوالمحبوب 

همیشه به این‌جای ماه که می‌رسیم، آقاجان از قصه صعود به یک کوه حرف می‌زند، می‌گوید تا اینجای کار صعود بود و بعدش پایین آمدن است، سختی‌هایش رفته و حالا آسانی است. 

می‌دانم که هر سال تمام می‌شود و هیچ سالی نبوده که ماه رمضانش بیشتر از سی روز طول بکشد، اما همیشه به سختی افتادن و پت‌پت کردن هست.

همان خدایی که به خاطرش سی روز، روزه می‌گیریم و تلاش می‌کنیم آدم‌های بهتری باشیم، باید برای این حال ناکوک‌مان چاره‌ای بیندیشد.

با تو هستما محبوب. اینکه می‌گویم محبوب، شعار نیست، بیشتر یک تکیه‌گاه است، برای روزهای تیره و کدر، که چنگ بیندازم به اسمت و خودم را بیرون بکشم. حالا هم توی یکی از همین ورطه‌ها گیر کرده‌ام. حالم بد است و زندگی پر از نکبت شده است. کاش یک شب به خوابم بیایی و بگویی چه مرگت است بنده. بگویی ببین این پنج سال بعدت است، ببین چه خوشحالی، ببین همه چیز تمام شپه، ببین دوباره می‌خندی.... من نیاز دارم اشاره کنی به من، که ببینی‌ام، که بپرسی‌ام. نیاز دارم خدای مقتدر و محبوبم را به همه دنیا نشان بدهم و بگویم دیدید راست بود؟؟ دیدید واقعیت داشت.....به تجسم تو نیازمندم خدای محبوب بی‌نام و نشان.

(*) چهاردهمین سحر

  • ۰۰/۰۲/۰۷
  • نسرین

نظرات  (۴)

سلام 

طاعات و عباداتتون قبول باشه 🌷

چه زود ۱۳ روزش گذشت!

پاسخ:
سلام.
از شمام قبول باشه.
بله مثل کل زندگی که به برق و باد می‌گذره.

واقعا راسته و واقعیت داره 

اگر بخوانیمش پاسخ میده و قطعا بعد هر سختی آسونیه:) من حتم دارم.

پاسخ:
امیدوارم زود برسه روزگار راحتی.

پست جدید چی شد ؟ :)

داشتم کامنت میذاشتم :")

پاسخ:
ای جانم:)
چند ثانیه بیشتر نشد که زود برداشتم چطور یبه این سرعت خوندی؟
تاریخ انتشار رو گذاشتم برای سه صبح:))

کاش خدا دستش رو زودتر نشونمون بده...

پاسخ:
آمین.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">