اون بشمینجی اوباشدان (*)
هوالمحبوب
دلشوره آدم را از پا میاندازد. روزهایی که دلشوره دارم، فلج میشوم، بدنم منقبض میشود و حس میکنم حالا است که قبض روح شوم. این دلشورهها قبلترها قابل کنترلتر بودند، ترم یک که بودم، سر امتحان صرف یک، سوالات ورقه جلوی چشمم رژه میرفتند، پاهایم منقبض میشدند و قلبم محکم توی سینه میکوفت. نمیتوانستم بگویم بیخیال و رها شوم. ترم یک که باشی هنوز هر امتحانی برایت مهم است و هنوز بلد نشدهای ببازی. مخصوصا وقتی سالها توی دبیرستان نفر اول بوده باشی. نمرۀ 5/75 توی بُرد مقابل آموزش، برایم چیزی شبیه فاجعه بود. معدل 13/13 ترم اول یک سقوط کامل بود. ترم یک نمیدانستم چرا به دانشگاه رفتهام، کجای زندگیام و قرار است چه کار کنم.
ترم دوم وضع کمی بهتر شد، معدل رسیده بود به 14/78 ولی هنوز هم یک شکست کامل بود، از ترم سوم رفته رفته قلق کار دستم آمد، فهمیدم توی دانشگاه هم باید درس بخوانم و دیگر قرار نیست همه چیز رو موکول کنم به شب امتحان.
ما علوم انسانیهای طفلکی، کلی منبع برای مطالعه داریم، کلی کتاب حجیم داریم و کلی جزوه و اگر ادبیاتی هم باشیم، کلاهمان پس معرکه است. ادبیات ته ندارد، هر چقدر بخوانی باز هم عقبی. ترم پنج که معدل الف شدم، خوشحال و شاد و خندان رفتم آموزش، که سراغ جایزهام را بگیرم. دانشگاه ما هر ترم برای معدل الفها یک توری، شام و ناهاری، چیزی ترتیب میداد. آن ترم اولین باری بود که مشمول جایزه بودم، اما مسول آموزش گفت فعلا بخشنامهای نداریم و همین جور الکی الکی جایزهام را خوردند.
بعدترها دلشوره جنس دیگری داشت، جنس پیدا کردن منابع برای پایاننامه، تصویب پروپوزال، تدوین پایاننامه، خوب پیش رفتن کارها، سنوات خوردن و عاقبت دفاع.
دلشورهها مدام تغییر رنگ و شکل میداند اما ماهیت همهشان یکی بود. فلجم میکردند. قدرت تصمیمگیری را از من میگرفتند و من میشدم عاجزترین آدم روی زمین.
حالا دلشوره از جنس شغل جدید است، محیط کاری جدید، روند گزینش و گیرهایی که قرار است بدهد. گاه برای مدرسه هم دلشوره میگیرم. اینکه کاری را نتوانم به موقع برسانم، چیزی از قلم بیوفتد، یادم برود، خواب بمانم. سر تایم کلاس برای گزینش صدایم کنند و ....
برای آدمی که هفت سال است معلم بوده و به جز دی ماه پارسال که آنفولانزا از پا درش آورد و چند روز به اجبار خانه نشین شد، هیچ وقت مرخصی نگرفته، غایب شدن و تعطیل کردن کلاس سخت است. من روزهای بد بسیاری داشتهام که میتوانستم مرخصی بگیرم ولی نگرفتهام. روزی که عمه حبیبه را خاک کردیم، من فردایش مدرسه بودم، شبی که بلهبرونم به هم خورد و تا صبح گریه بود و اشک و آه، فردایش مدرسه بودم، شبی که خاله جان را راهی مکه کردیم و تا خود صبح پلک روی هم نگذاشتیم هم مدرسه بودم. مریض بودم، درد داشتم، صدایم درنمیامد اما مدرسه بود و تعطیل نمیشد.
حالا هم مثل همیشه دلشوره دارم، دلشورۀ اینکه قرار چه پیس آید، برای کسی که زندگیاش همیشه نظم داشته، این عدم آگاهی از چند روز آینده بدجوری کلافه کننده است. هر روز که بیدار میشوم نمیدانم قرار است تا شب چه اتفاقاتی رخ دهند، منتظر اطلاعیه لعنتی شب را به صبح میرسانیم و صبح را به شب. اینکه قرار است از مهر 1400 سرکلاس باشیم یا مهر 1401، اینکه دورهها کی شروع میشوند، اینکه اصلا من سر کلاس خواهم رفت یا نه؟ همه و همه دلشوره شده و چسبیدهاند به جانم.
حالا برای تو مینویسم خدای روزها و شبهای خستگی و تنهایی و بیقراری، به حرمت این شب عزیز، دلشورهها را از دل ما آدمها بشوی. تو خود تضمین آرامشی، آرامش از دست رفته را به قلبهای ما بازگردان.
تمام کسانی که با دلشوره دست در گریبانند، کسانی که مریضی دارند و نگران سلامتیاش هستند، کسانی که مسافری دارند، کسانی که نگران ترم واماندهشان و ددلاینهای پی در پی اند، کسانی که دلشورۀ آزمون دارند، کسانی که نگران دیر شدن و گذشتن و فوت فرصتها هستند، خدایا به دل تمام بندههای مضطربت تسکین بده. بگذار این قفل بیکلید از قلب و جسم و روحمان رخت ببندد.
- ۰۰/۰۲/۰۸
الهی هر قلبی به آرامش برسه و همهی ما صلح شخصی رو تجربه کنیم.
شما هم پر از آرامش و لبخند باشید.