اون آلتی مینجی اوباشدان(*)
هوالمحبوب
حرفهایم بوی مناجات نمیدهند. زیاده از حد زمینی شدهام. میدانم. نیلوفر پرسیده بود که زیباتر از صدای خنده هم داریم مگر؟ من برایش نوشتم صدای نفسهایش زیر گوشت. خندهدار است. من هیچ معشوقی نداشتم که صدای نفسهایش زیر گوشم تبدیل به زیباترین صدا شود، هیچ معشوقی نداشتم که برایم آغوش باز کند و من خزیده در آغوشش، بیخیال جهان و مافیها شوم. اما حسرتش را چرا، توهمش را چرا، آرزویش را چرا. داشتهام. زیاد هم داشتهام. از آن حسرتهایی که دارند رنگ میبازند کمکم.
امروز سر افطار یادم افتاد برایت ناز کنم، خندهام گرفته بود، قرار بود اول اجابتم کنی بعد من افطار کنم. اجابت کردن بلدی؟ هنوز که یادت نرفته خدایی و چه قدرت نامنتهایی در اختیارت هست؟ من از دیدن لاشۀ عشقهای از دست رفته به ستوه آمدهام. از نظارهگر عشق دیگران بودن به ستوه آمدهام. از قرقره کردن داستانهای غمانگیزم زیر گوش این و آن خسته شدهام. تا کی قرار است مرا پا در هوا در چاه دنیایت نگه داری؟ من خستهام از یکه و تنها با دنیا جنگیدن. خستهام از آه کشیدن و خون دل خوردن. به چه زبانی بگویم که قبولم کنی؟ چرا کاری نمیکنی که خواستهام اجابت شود؟ چرا اینقدر مقاومی در برابر خواستههایم؟ چیزی از ابهت خداییات کم میشود اگر او هم عاشق من شود؟
*شانزدهیمن سحر
- ۰۰/۰۲/۰۹
قرار است هریوسفی که در چاهی است ....از چاه نجات پیدا کند
قرار است که بعد سختی اسانی باشد
امید ....تنها چیزی که ادمی را زنده نگه میدارد ...