گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

اون آلتی مینجی اوباشدان(*)

پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۳۸ ق.ظ

هوالمحبوب


حرف‌هایم بوی مناجات نمی‌دهند. زیاده از حد زمینی شده‌ام. می‌دانم. نیلوفر پرسیده بود که زیباتر از صدای خنده هم داریم مگر؟ من برایش نوشتم صدای نفس‌هایش زیر گوشت. خنده‌دار است. من هیچ معشوقی نداشتم که صدای نفس‌هایش زیر گوشم تبدیل به زیباترین صدا شود، هیچ معشوقی نداشتم که برایم آغوش باز کند و من خزیده در آغوشش، بی‌خیال جهان و مافیها شوم. اما حسرتش را چرا، توهمش را چرا، آرزویش را چرا. داشته‌ام. زیاد هم داشته‌ام. از آن حسرت‌هایی که دارند رنگ می‌بازند کم‌کم.
امروز سر افطار یادم افتاد برایت ناز کنم، خنده‌ام گرفته بود، قرار بود اول اجابتم کنی بعد من افطار کنم. اجابت کردن بلدی؟ هنوز که یادت نرفته خدایی و چه قدرت نامنتهایی‌ در اختیارت هست؟ من از دیدن لاشۀ عشق‌های از دست رفته به ستوه آمده‌ام. از نظاره‌گر عشق دیگران بودن به ستوه آمده‌ام. از قرقره کردن داستان‌های غم‌انگیزم زیر گوش این و آن خسته شده‌ام. تا کی قرار است مرا پا در هوا در چاه دنیایت نگه داری؟ من خسته‌ام از یکه و تنها با دنیا جنگیدن. خسته‌ام از آه کشیدن و خون دل خوردن. به چه زبانی بگویم که قبولم کنی؟ چرا کاری نمی‌کنی که خواسته‌ام اجابت شود؟ چرا اینقدر مقاومی در برابر خواسته‌هایم؟ چیزی از ابهت خدایی‌ات کم می‌شود اگر او هم عاشق من شود؟ 


*شانزدهیمن سحر

  • ۰۰/۰۲/۰۹
  • نسرین

نظرات  (۲)

قرار است هریوسفی که در چاهی است ....از چاه نجات پیدا کند 

قرار است که بعد سختی اسانی باشد 

امید ....تنها چیزی که ادمی را زنده نگه میدارد ...

پاسخ:
واقعا قراره؟
من چرا باورم نمیشه پس که بعد هر سختی آسانیه؟
شایدم رنج‌های ما خیلی عمرش زیاد بوده نمی‌دونم...

منم دیروز این سوال نیکولا رو دیدم اما جوابی به ذهنم نرسید متاسفانه :))

پاسخ:
جواب منم چندان چیز جالبی نبود:))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">