گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

ایمی ایکی مینجی اوباشدان

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۵:۰۱ ق.ظ

هوالمحبوب


خواستم بگویم، آبرویم را نبری یار! من روی این حرف حساب کرده‌ام که تو پرده می‌کشی روی گناهان آدم‌ها. یادت هست همان روزهایی که توی هول و ولا بودم چه دعایی کردم؟ گفتم حتی اگر یک نفر بهتر از من هست، حتی اگر یک نفر شایسته‌تر از من هست، خطم بزن. گفتم دلم پر می‌کشد برای داشتن روزهایی توی زندگی که بی فکر و خیال از خواب بیدار شوم، که بی‌فکر و خیال آینده به خواب بروم. آقای «ع» چه می‌گفت؟ خندیده بودم پشت گوشی به حرف‌هایش. من خیلی وقت است از صرافتش افتاده‌ام خودت که می‌دانی. دلم به همین روزهای یکنواخت بی‌رنگ و بویی که قرار است مرا به ثبات برسانند خوش است. دریغش نکن. دستم را بگیر و از این برهۀ خطرناک و صعب عبور بده. دلم به بودنت خوش است. دلم به بزرگی و کرمت خوش است. 

  • ۰۰/۰۲/۱۵
  • نسرین

نظرات  (۱)

چقدر قشنگ ❤❤❤

پاسخ:
😍😍😍😍🤗🤗🤗🤗

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">