گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

شب قدر سوم

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۰۸ ق.ظ

هوالمحبوب 


یکی می‌گفت، ما از زندگی توقع خوشبختی و حال خوب نداریم، همین که دیگر غصه نخوریم کافی است. حالا شده است حکایت من، همین که چیزی برای زجر کشیدن و تحمل زخم‌های پی دی پی نباشد، انگار راضی‌ام.

خانه‌ای می‌خوام که صدای خنده در آن طنین‌انداز شود، خانه‌ای که چراغ روشنش نور امید بپاشد و بوی غذای پیچیده در آن، نوید زندگی بدهد. اگر بگویی زیاد است می‌گویم چشم و دیگر بیشتر نمی‌خواهم.

شغلی می‌خواهم که طعم شیرین خوشبختی را به من بچشاند و مضطربم نکند، شغلی که برایش آغوش باز کنم و در هر لحظه از زندگی‌ام از بابت کارم، دچار فرسایش روحی و جسمی نشوم.

آغوشی می‌خواهم که بوی خوش امنیت و عشق بدهد و خانه از عطر حضورش لبریز شود.

زندگی‌ای که در آن کسی رنجور و مضطرب و غمگین نباشد قطعا تکه‌ای از بهشت است.

دعای دردمندانت را بشنو یارب.

کسی هست که امشب به بخشش من محتاج باشد؟! 




  • ۰۰/۰۲/۱۶
  • نسرین

نظرات  (۴)

عمیقا و از ته دل امشب برات می‌خوام تمومِ چیزهایی که خواستی❤️🥰

امیدوارم خیلی زود بیای و از برآورده شدن تک تک آرزوها و خواسته‌ها بنویسی💫

پاسخ:
ممنونم مهدیس عزیزم. امیدوارم تک‌تک خواسته‌هات برآورده به خیر بشه جانم:)

نسرین سه بار اومدم این هفته برات بنویسم روزت مبارک اما تو مود نوشتن نبودم. بهرحال بدون که بین تمام معلم هایی که شناختم تو جزو خاص ترین هایی عزیزم

پاسخ:
ممنونم معصومۀ عزیزم، لطف داری همیشه:)
امیدوارم رو به راه شی زود

چه آرزوهای قشنگییی امیدوارم براتون محقق بشه به بهترین وجه🌹😊

پاسخ:
ممنونم نرگس جان🤗

آغوش امن... خواستهٔ مهمِ خیلیاست توی این روزگار...

پاسخ:
و چقدر خالیه جاش توی زندگی‌مون.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">