گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

شب عروسی

شنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۰۹ ق.ظ

هوالمحبوب


این پست‌ها قراره هرازگاهی به زندگی نگار و مهرداد بپردازه. هر بار یه برش کوتاه. اگر دوست داشتین همراه باشین.


شب عروسی که اصلا نمی‌شد خوابید! یعنی من و مهرداد که تا صبح بیدار بودیم. تک‌تک لحظات مراسم رو با هم آنالیز کردیم، راجع به تک‌تک مهمونا حرف زدیم، خندیدیم، مسخره بازی درآوردیم. 
شیرین‌ترین لحظات اون شب نگاه‌های مهرداد بود. هر بار که نگاهم بهش گره می‌خورد، لبخندی از سر رضایت روی لب‌هاش نقش می‌بست. توی تک‌تک لحظات حس خوب بودن، کامل بودن، زیبا و بی‌نقص بودن بهم القا می‌کرد.
شب بعد از بدرقۀ مهمون‌ها، من دلم می‌خواست هر چه زودتر از شر اونهمه گیره  و سنجاق و لباس زیری که داشت خفه‌ام می‌کرد راحت بشم ولی مهرداد دوست داشت، توی خونۀ خودمون با همون لباس عروس و دومادی، چند تا عکس بگیریم. می‌گفت یادگاری می‌شه.
الان که دارم عکس‌های اون شب رو نگاه می‌کنم فکر می‌کنم قشنگ‌ترین عکس‌ها همونایی هستن که خودمون دوتا توی خونه گرفتیم! توی بغل هم، مشغول مسخره‌بازی.
من قبل‌ترها هم توی بغلش خوابیده بودم، شب‌های زیادی کنار هم صبح کرده بودیم، بار اولی نبود که می‌خواستیم با هم باشیم. قرارمون برای شب عروسی یه شب آروم و عاشقانه بود بدون هیچ استرس اضافه‌ای. 
 وقتی داشت کمکم می‌کرد که لباسم رو در بیارم، وقتی کمک کرد که موهامو از چنگ نیزه‌های آرایشگر خلاص کنم، وفتی آرایش صورتم رو پاک کرد، توی تمام لحظات فقط و فقط یه صورت مهربون جلوی چشمم بود که با تمام وجود می‌خواستم قربونش برم. از زیر دوش که اومدم بیرون لباس‌های خواب روی تخت آماده بود. هوا دیگه روشن شده بود که با دیدن چشم‌های خمارش پیشنهاد دادم بخوابیم! 
مهرداد می‌گفت حیف نیست زیبایی و شکوه این شب رو فدای خواب کنیم؟ آینۀ جیبی رو دادم دستش و تاکید کردم که یه نگاهی به قیافه‌اش بکنه!
-منظورت اینه که من خوابم میاد؟
-خوابت میاد؟ داری از بی‌خوابی می‌میری بشر!
-نه اصلا هم اینطور نیست من تا صبح می‌تونم همین‌طور بی‌وقفه قربون زن خوشگلم برم بدون حتی یه خمیازه.
همین جمله هنوز تموم نشده بود که خمیازۀ کشداری سراغش اومد. خنده‌کنان گفتم:
-جون نگار آخرین شبی که بیشتر از چهار ساعت خوابیدی کی بوده؟ در ضمن اگر یه نگاهی به بیرون بندازی متوجه می‌شی که دیگه صبح‌تر از این نمی‌شه.
-فقط به خاطر اینکه همسرم دستور می‌ده من می‌رم که بخوابم.
همین که روی تخت ولو شد، دست‌هاشو باز کرد و منو دعوت کرد که برم توی بغلش.
دست‌هاشو دور تنم حلقه کرد و بعد از بوسیدن موهام، صدای آروم نفس‌کشیدنش بهم فهموند که خوابش برده.
هر کاری کردم نتونستم حلقۀ دستاشو باز کنم و بتونم خودمو رها کنم. ناچار شدم توی همون شرایط سخت دل به خواب بدم!
ساعت دوازده ظهر بود که چشم‌هامو باز کردم. غلتی زدم و دیدم مهرداد نیست و خوشحال از اینکه می‌تونم کل تخت رو صاحب بشم به غلت زدنم ادامه دادم. ولی خوشحالی دیری نپایید و صدای جذابش از توی چارچوب در به گوشم رسید:
-عروس خانوم نمی‌خوای پاشی؟ مامانم همیشه اینقدر مهربون نیست که صبحونۀ به این مرتبی برات بفرسته‌ها!  البته که با چند هفته تاخیر داره تدارک می‌بینه ولی خب بلاخره....
بالش دم دستم رو پرت کردم سمتش و با اکراه بلند شدم.
داشت میومد سمتم که پسش زدم:
-نمی‌خوام تصویر رویایی عروس دیشب رو برات خراب کنم، بذار برم یه آبی به سر و صورتم بزنم یه مسواک بکشم بعد در خدمتم!
-شما دست و رو نشسته و مسواک نزده هم قشنگی، ولی خب بهداشت همیشه اولویت داره!
وقتی پشت میز صبحونه نشستم و سفرۀ رنگارنگ مادرشوهر رو نظاره کردم، سوتی از سر تحسین زدم و گفتم:
-دست مامان گل درد نکنه، چه کرده با دل ما.
-البته بگما، به خاطر ما نبوده، به خاطر تو بوده، چون من سی و چند ساله بچه‌اش هستم و چنین سفره‌ای تا حالا ازش ندیدم!
-حالا نمی‌خواد حسودیت گل کنه، برای منم فقط همین یه شبه خیالت راحت!
-امیدوارم همین یه شب نباشه.
-مهرداد؟
-جان مهرداد؟
-یه چیزی بگم دلخور نمی‌شی؟
-اگه حرفت حق باشه نه چرا دلخور بشم.
-من خیلی بغلت رو دوست دارما، یعنی همیشه حالمو خوب می‌کنی با بغل کردنت. ولی....
-ولی چی؟
-می‌شه شبا موقع خواب همدیگه رو بغل نکنیم؟ راستش من وقتی دستات دورم حلقه شده خوابم نمی‌بره!
-جدی می‌گی؟ یعنی اگه بغلت نکنم فکر نمی‌کنی بهت بی‌توجهی کردم یا دیگه دوست ندارم؟
-نه دیوونه، چرا باید چنین فکری بکنم؟؟
-آخه خودت اون اوایل می‌گفتی عاشق اینی که یه بغل همیشه گرم باشه که بتونی بهش پناه ببری.
-خب مگه من گفتم نباشه؟ گفتم فقط شبا موقع خواب رها باشیم، کمی فاصله بگیریم از هم.
-خب اگه اینجوریه که چشم من دیگه شبا موقع خواب بغلت نمی‌کنم.
-ناراحت شدی؟
-راستشو بگم؟
-خب آره.
-راستش خودمم سختم بود سرت رو بازوم باشه موقع خواب، یعنی صبح با درد شدیدی بیدار می‌شدم و تا چند دقیقه بازوم بی‌حس بود. ولی چون فکر می‌کردم تو اینجوری دوست داری دیگه چیزی نمی‌گفتم!
-خب من فدای اون قلب رئوفت بشم که بشر:)


  • ۰۰/۰۵/۰۲
  • نسرین

نظرات  (۱۲)

وقتی عارفه نیست اینجوری می‌شه که تو چند تا پست پایین‌تر چاه ویل رو چای ویل می‌نویسی و شونصد نفر میان می‌خونن و رد می‌شن و هیچ کدوم تذکر نمی‌دن بهت:(

آخیش چه حس خوبی داشت و چه خاطره‌ها زنده شد :)

پاسخ:
ها یادم نبود برای شما خاطره است:))

باشه دوبار! 😑

😜

اینا چرا شب اول عروسی خونه ی پدر شوهره بودن؟

ای تخیل بافِ من : نسرین خوش الحان 

پاسخ:
خب اولش توضیح دادم دیگه این سری!


+کجای متن گفتم اینا خونه پدرشوهر بودن؟
مادره برای عروس و پسرش صبحانه تدارک دیده و فرستاده.
رسمی که خیلی جاها بعد عروسی هست.

☺️☺️☺️☺️☺️

پاسخ:
♥️♥️♥️♥️

آهان خونه ی خودشون بودن؟

چه رسمای جالبی 

یعنی مادرِ شوهر رسمه که می فرسته؟

اینجا که باید برای یک ماه خرید یخچال و کابینتها را هم پدر عروس بذاره 

 

 

جمله ی اولتو زیاد نفهمیدم 

ولی یه ایرادی بگم؟ اجازه هست؟

این که بازوم درد گرفت و این بوقها را تا شب عروسی نگفتن به هم؟! تمام عقدشون با هم نخوابیده بودن یا شوهره آغوش گرمی که زنه می خواست یادش نبود یا دختره تمام عقد خوابش نبرده بود یا پسره بازوش فلج نسبی شده بود یا چی؟ 😅😁😉 

پاسخ:
گفتی دوبار، فک کردم منظورت اینه که برای بار دوم گمون کردی واقعیه و بعد فهمیدی داستانه.

این رسم رو هم شنیدم ولی شخصا نداریمش. چشم‌شون کور خودشون برن پر کنن خب😬😁
بله شب عروسی صبحانه مقوی می‌فرستن برای عروس.
توی خود متن هم اشاره کردم که بار اولشون نبوده. ولی خب تو نامزدی این قصه خیلی تکرار نمی‌شه که بخوان واکنش بدن. تازه اولش جذابم هست حتی:)

آقا من چای ویل رو دیده بودم ولی نمی‌دونم چرا فکر کردم زشته تذکر بدم؛ دیدی بعضیا اصل مطلب رو ول میکنن میرن تو حواشی.

حالا فکر میکنم کاش خصوصی میگفتم ادیت می‌کردید.

این داستانه؟ یا بر مبنای واقعیت؟

شوهرش خیلی رمانتیکه😂

پاسخ:
من از تذکرهای این چنینی استقبال می‌کنم. حتی عمومی هم باشه مشکلی ندارم. لطف می‌کنید بگید.

داستانه:))
چیزهایی که شاید برای خودم اتفاق نیوفته.
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

نامزدی مگه منظورت عقد نیست؟

*** *** **** **** ** ** ** ********

** **** ** *** *** *** 

** ***** **** ***** **** *** * ****** **** ***** * **** *** **** **** ***** ******* ** ***** *** **** ** ***** ** ****** ** *** ***** ********** *** **** ***** **** **** ***** *** ** **** ***** ** ** ****

 

** **** *** **** 

پاسخ:
با اجازه‌ات کامنتت رو نمایش نمی‌دم. چون احساس می‌کنم بحثیه که هیچ ربطی به داستان نوشته شده نداره.

سعی کن از داستان در چارچوبی که نوشته شده یا انتقاد کنی یا لذت ببری.
واقعا دوست ندارم درگیر این حواشی بشیم:)
مهمه مگه؟! که اینا قبل عروسی روابط‌شون در چه حدی بوده؟!
  • مترسک هیچستانی
  • اومدم یه چی بگم ولی دیدم واقعاً دلم می‌خواد (...) سرمو به دیوار بکوبم :|

    جای خالی را با جملۀ مناسب پر کنید :|

    احتمالاً از همین شوهر رمانتیکا بشم من D:

    پاسخ:
    چرا خب؟!😬😬😬

    شوهر حسرتی می‌شی پس😁😁😁😁

    احساس کردم وسط زندگی شون فالگوش ایستادم :))

    پاسخ:
    :)))

    عزیزم فکر کنم تو عروسی را یه چی کعنی می کنی و من یه چی دیگه. 

    عروسی اینجا یعنی وقتی که دو نفر که عقد کردندو محرم هستن برن سر خونه زندگیشون 

     

    دختر پسر اگه عقد نکردن اگه خانواده ها می دونن میشن نامزد 

    اگر نمدونن میشن دوست دختر دوست پسر 

     

    ستاره دار می کنی ملت فکر می کنن من چی نوشتم 

    من وقتی نتونم با فضای داستانت ارتباط بگیرم (چون نعانی مشترک ندارم باهات) چجوری به بقیه ی چیزهاش برسم؟ 

    پاسخ:
    :)

    اصلن ما یه چیزی داریم به اسم Saturday night palsy !! شوخی که نیست!

    پاسخ:
    البته این مال اون وریاست ولی به هر حال می‌پذیریم ازتون:))
    #مرد‌عاشق‌پیشه😍

    ناراحت شدم 

    سوالام را برای جواب نوشته بودم 

    پاسخ:
    نویسنده مجبور نیست چیزی رو که تو داستان نیست و لزومی هم به وجودش نیست، به نوشته سنجاق کنه.
    منظورم از دوران نامزدی همون دوران عقد بستگیه. ما نامزدی بدون عقد و محرمیت نداریم. 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">