چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۵۴ ب.ظ
هوالمحبوب
حسم چیزی نیست که بتوانم انکارش کنم یا بتوانم بهایش را بپردازم. گویی سرنوشت من آونگ بودن بین حسهای متناقض و ناپایدار است. من همیشه باید عاشق چیزی یا کسی باشم که سرنوشت از پیش برایم نرسیدن و نداشتناش را رقم زده!
وقتی تکلیفت با قضیه روشن است، راحتتر میپذیری و دردت کمتر است. این جور وقتها دست به کمر میایستی و عاشق کس دیگری شدنش را میبینی، برایش آرزوی خوشبختی میکنی و بعد...
بعد کولهات را روی دوشت میاندازی، دستی به سر و روی شالات میکشی و بند کفشهایت را محکم میکنی و میدوی. با سرعت هرچه تمامتر میدوی و دور میشوی. جوری که حتی سایهای از تو روی سر زندگیاش نباشد. و بعد؟ بعد غمگینی، توی خودت مچاله میشوی و چند روزی غمباد میگیری ولی عاقبت دوباره بلند میشوی، دستهایت را روی زانوهایت میگذاری. لبخند میزنی و به زندگی برمیگردی.
عاشق آدمهای قرضی شدن دردناک است بهار. من اما همیشه دوست داشتهام، یک بار شانسم را امتحان کنم. بگذار این بار من به جنگ سرنوشت بروم به جای اینکه بنشینم و روال عادیاش را نظاره کنم، بدون اینکه هیچ حرکتی توی این بازی دو سر باخت کرده باشم.
میدانم که تو هم راضی به باختنم نیستی. تو از آن دست آدمهایی که میشود تا ابد از دور دوستشان داشت. و نگران نبود که عوض شوند. تو درست شکل هشت سال پیشی. همانقدر قرص و قابل اعتماد.
میدانی؟ به زندگیام که نگاه میکنم، حس میکنم آدمها حق دارند از من بگریزند. اما به خودم که نگاه میکنم به هیچ کدامشان حق نمیدهم. زندگی و من همیشه دو روی سکه بودهایم.
کم آوردهام بهار. حس میکنم همین روزهاست که آتش افتاده به جانم، خاکسترم کند. چیزی در درونم در غلیان است که درست نمیفهممش. نمیدانم باید دل به دلش بدهم یا خفهاش کنم. تا میآیم خفهاش کنم، مختصات چیزی این بیرون تغییر میکند، امید در دلم جوانه میزند و تا میآیم دل به بندم به امید...
ناگهان همه چیز فرو میپاشد.
کاش آنقدر جرات داشتم که حداقل با خودم رو در رو شوم. میدانی؟ این روزها از مواجهه با خودم گریزانم. میترسم حقیقتی را توی صورتم بالا بیاورد که تاب و توان و قوت زانوهایم را از من بگیرد.
گاه با خودم میگویم بگذار چند صباحی طی شود. قطعا اتفاق بهتری رخ میدهد. زندگی روشنتر میشود. ولی کو آن پرندهای که نوید آزادی را برایم بیاورد؟
پاسخ:
من دربارۀ متولدین خرداد شنیده بودم که رها کردن براشون راحته ولی دربارۀ بهمنیها نه.
ما اردیبهشتیها هم که نود و نه درصد احساساتیم و یک درصد چیزای دیگه!
فراموش کردن برامون از کارای سخت دنیاست. البته دیدم از بین همین اردیبهشتیها هم کسایی که سنگدل بودن. بنابراین همه چیز قطحی نیست.
طالعبینی برای اینه که در لحظه بخونی و در لحظه هم فرامش کنی، ذهنت رو درگیرش نکن.
اگه اینا واقعیت داشتن که کل آدمای دنیا 12 تا دسته بیشتر نبودن:)
چقدر این حسها قلب آدم رو مچاله میکنند و باز هم تاب میاریم...
عجیبه خلقت خدا!
حالت بهتر باشه نسرین جان♥️