قصه تمام شده
هوالمحبوب
نشستهام مقابل روانکاوم و او دارد زیر و رویم رو بیرون میکشد. سوالاتی میپرسد که یکهو خودم را عریان مییابم در مقابلش. یکهو نقب میزد به یک جای خیلی دور و من نسرین کوچکِ غمگینی را میبینم که رها شده است.
میپرسد چرا دوستش داری؟ فکر میکنم، فکر میکنم، بسیار فکر میکنم. جملاتی را ردیف میکنم که میدانم هیچ کدام دلیل واقعی نیستند.
خاطرهای برایش تعریف میکنم. تکیه میدهد به صندلی و گوشهایش تیز میشود.
از چهار سال پیش برایش تعریف میکنم، تمام آن عظمتی را که هرگز به احدی نگفته بودم، برایش مجسم میکنم. میگویم که از چهار سال قبل، چنین چیزی را دیده بودم، دیده بودم که یک روز بدجوری گره میخورم به او و کنده شدن برایم سخت خواهد بود.
این ویژگیهای دم دستی قانعش نمیکند. و من بالاخره سکوت را میشکنم و چیزی را که سعی داشتم پنهانش کنم، بالاخره بروز میدهم.
تمام تحلیلی که ارائه میدهد را میشنوم و میپذیرم. میگویم راستش تحلیل خودم هم همین است. میخندد. میپرسد پس چرا ادامه دادی؟
میگویم دوستش داشتم بسیار دوستش داشتم و فکر میکردم دوستم دارد.
میگوید داشت. ولی نه اندازه تو.
ساعت پنج شده و روانکاوم به ساعتش نگاه میکند. زمان رفتن است. آدمها برای شنیدن دردهای هم، مجالی ندارند، دکتر هم اگر پول ویزیتش را ندهم مرا نمیشنود.
من ولی تمام خودم را در طول آن یک ساعت میشنوم. آن چیزی را که داشتم پنهانش میکردم بالاخره بروز دادهام. سبکترم، رهاترم. انتخاب کردهام که نباشم تا عزتنفسم خدشهدار نشود.
از مرحله خشم و پرخاش رسیدهام به پذیرش. خودم را بغل میکنم و تمام گلگشت را با او پباده گز میکنم. توی گوشش زمزمه میکنم: تو بینظیری دختر.
قدم به قدم راه میروم و توی سرم فایلهای مربوط به او را یکییکی پاک میکنم. پوشههایی که برای ذخیره کردنشان انرژی زیادی صرف کرده بودم.
سطل زباله را که نگاه میکنم خاطرات تلمبار شدهای را میبینم که قصد دارند هر طور شده بازبابی شوند. در سطل را میگذارم و میفرستمش لای ماشین آشغالی.
کتابها دهنکجی میکنند، فعلا گذاشتهام برای خودشان نفس بکشند تا شاید وقتی دیگر مرتبشان کنم.
- ۰۰/۱۰/۰۸
خوشحال شدم از به آغوش کشیدن خودتان🥰 آغوشتان گرم و مستدام