گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

سلام بغض تو گلو مانده

سه شنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۰، ۰۶:۲۳ ب.ظ

هوالمحبوب


این روزها زیاد فکر می‌کنم، توی مسیر خانه تا مدرسه، در میان خیل ماشین‌ها و اتوبوس‌ها و کامیون‌ها، وسط بهت راننده‌هایی که گیج و سردرگم پی مسافرند، میان دست‌های یخ زده‌ای که از جیب پالتوها بیرون خزیده تا هوایی تازه کند، وسط گنگی آهنگ‌های مهستی، توی هر پیچ جاده، جایی که شهرم به شهرهای دیگر گره می‌خورد.
راستش را بخواهی بیشتر فکرهایم هول تو می‌چرخند. هول بودنت که بی‌کران است و وسیع است و قلبم را جا‌کن می‌کند.
لحظه‌ها پرشتاب می‌گذرند، روزها بی‌امان می‌گذرند و من انگار هر روز از تو دورتر می‌شوم. از تو و میل شدید خواستنت. از تو و میل شدید در آغوش کشیدنت، از تو و میل شدید هم قدم شدن و شانه به شانه شهر را قدم زدن.
دارم دور می‌شوم و این چیزی است که به وضوح شاهدش هستم. دارم دور می‌شوم و قلبم هر لحظه مچاله می‌شود از پذیرش این حقیقت. دارم می‌پذیرم که چیزی با اصرار من محقق نمی‌شود، چیزی با خواستن من محقق نمی‌شود.

می‌دانی؟ خواستن تو تنها چیزی بود که در زندگی‌ام باورش کرده بودم. تنها چیزی که انتخابش از صفر تا صد با خودم بود، در تو هیچ ردی از غیر نبود. من تو را ساخته بودم که دوست داشته باشم و پدیدارت کنم. دوست داشتم که یک روز رویای بزرگم شکل بگیرد و این خط‌خطی‌های سالیان را نشانت بدهم و بگویم ببین، ببین از کی منتظرت بودم؟
حالا که دارم خط می‌زنم روی همۀ باورهایم، حس می‌کنم آن عشقی که در درونم تنوره می‌کشید دارد خاموش می‌شود و این یعنی تو هرگز نخواهی آمد.
تو از اول هم نبودی و بعد از این هم محال است که پیدایت شود.
تو آخرین آرمان من بودی، تو آخرین سنگر من بودی، تو آخرین نوری بودی که قلبم را روشن می‌کرد و من بدون تو آدم بی‌رویایی خواهم بود که روی زمین زندگی می‌کند. راستش از خیال بافتن خسته شده‌ام. از خیال لحظه‌ای که می‌بینمت، از خیال لحظه‌ای که با هم سپری می‌کنیم، از خیال کوه رفتن با تو، عکاسی با تو.
خسته‌ام و تو کاری نمی‌کنی، مثل همیشه راهت را می‌کشی و می‌روی. همینقدر واقعی.
می‌روم تا کمی زندگی کنم بدون خاطره‌ات که گلویم را بفشارد.


  • ۰۰/۱۰/۱۴
  • نسرین

نظرات  (۵)

  • یاسی ترین
  • سلام 

    چه قشنگ نوشتی 🥺🥺🥺🥺

    پاسخ:
    سلام.
    ممنونم

    ولی من هر بار ناامید شدم باز ته دلم امید داشتم حالا که ناامیدم و یعنییییی حواسم نیست، هوپیار پیداش بشه!

    پاسخ:
    آدم یه جایی از امید هم خسته می‌شه دیگه.
    پیر شدم رفت هوپ جان

    اشکال ما میدونی چیه؟

    سعی کردیم همه‌چی‌تموم باشیم توی همه‌چی و انتظار داشتیم حتما عاشق بشیم و طرف فلان و بهمان باشه، به‌خدا که نصف اینایی که میگن ازدواجمون عالیه، بدون عشق بودن و اون‌قدرام عالی نیست اژدواجشون.

    پاسخ:
    من اشکالم یکی دو تا نیست هوپ
    اشکالم پایه بودن برای آدماییه که قدر شناس نبودن
    سنگ تموم گذاشتن برای آدم های نصفه نیمه
    و خیلی چیزای دیگه بود
    چقدر می‌فهمیم همو

    وای نسرین

    چقدر این متن رو فهمیدم 

    چقدر این روزهای منم این شکلیند 

    و نسرین این حقیقت تلخ نزدیک شدن به چهله 

     

    یه داستان کوتاه خیلی سال پیش یجا خونده بودم 

    از زن تنهایی که لباسی زرد به تن داشت و توی میهمانی بود 

    و وقتی خودش را در آینه دید که حرکت می کنه از توصیف  «لکه ی زرد جابجا شد» استفاده کرد 

    راستش حس منه _و نه لزوما حس و فکر تو‌_ حسم به خودم همون لکه ی زرده که روی زمین جابجا میشه 

    همونقدر برای دیگران بی اهمیت که یه لکه بی اهمیته 

     

    پاسخ:
    نه لزوما به سن ربطی نداره
    یه جایی تو تربیت ماها نقص بزرگی داره
    ماها عزت نفس نداشتیم
    خودمون رو دست کم گرفتیم
    من تو 25 سالگی هم همین بودم که تو 33 سالگی هستم
    ولی دارم یاد می‌گیرم که خودم بشم محور همه چی

    چقدر این من بودم... آه...

     

    پاسخ:
    :(

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">