صلح درون
هوالمحبوب
پیشش غر میزنم که چرا پسرها عاطفه ندارند. میخندد میگوید برای آنها مسئله جور دیگری پیش میرود. ساختارمان باهم متفاوت است. توی کتم نمیرود. میگویم نه این متفاوت بودن ساختار نیست که اذیت میکند، این بیخیالی ذاتیشان است. انگار زخمها بر پیکر ما کاریترند. بعد میرسیم به عمیق بودن حسها. به اینکه تو حق داری رابطهای داشته باشی که توی آن اقناع شوی. محبتی را که شایستهاش هستی دریافت کنی. چرا فکر میکنی مجبوری با آدمی بسازی که حاضر نیست برای حل مشکل رابطه وقت صرف کند؟ جوابش را نمیدانم. به مغزم فشار میآورم. میگردم تا یک دلیل تنها یک دلیل برایش بیاورم و بگویم به این خاطر.
مطلقا دستم خالی است. وقتی هر دو طرف یک رابطه خود را محق میدانند کار گره میخورد. وقتی یک طرف ماجرا سکوت کردن را به حل کردن ترجیح میدهد فاتحۀ طرف مقابل خوانده است. میگویم که همۀ این چیزهایی که توی سرم بزرگ شدهاند را نوشتهام. تمام علامت سوالها را، چالشها. میگوید وقتی رسیدی خانه پاره کن و بریز دور.
میگویم من اصلا نفهمیدم چطور از نقطۀ آ رسیدیم به نقطۀ ب.
گفته بود شانست را امتحان کن. شاید بشود وصله پینهاش کرد. خندیده بودم و گفته بودم سخت است ولی به امتحانش میارزد. آن لحظه دلم قرص بود که اتفاق خوبی در راه است. گفته بودم که آنقدر میشناسمش که با اطمینان بگویم حالم بدتر نمیشود. ولی شب که اشکهایم را پس میزدم باورم شده بود که اولین بار دربارهاش اشتباه کردهام.
آن شب آخرین باری بود که گریه کردم. بعدش سراسر لبخند بود. انگار که رسالتت را به سرانجام رسانده باشی و قلبت آرام گرفته باشد. آن شب بار دیگر به خودم گفتم دمت گرم. راستش را بخواهی دیگر حتی فکرش را هم نمیکنم که کاش جور دیگری پیش رفته بودم. دارم به جملۀ الف فکر میکنم که دیروز توی گوشم خواند: تو ارزشش را داری که به خاطرت بجنگند. دورۀ به آب و آتش زدن تمام شده است. دوره دورۀ صلح است. اگر هم کسی به جای جنگیدن سپر انداخت و تسلیم شد اوست که باخته.
- ۰۰/۱۰/۱۷
سلام خداقوت
واقعا لذت بردم خیلی مفید بود برام البته الان اتفاقی اومدم ولی اینجارو تو گوشیم سیو کردم که فردا دوباره بیام با دقت بیشتر - ممنون