گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

ترس‌هایم

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۱۳ ب.ظ

هوالمحبوب


از وقتی یادم می‌آید آدم ترسویی بودم، بچۀ ترسویی که نمی‌توانست بالای درخت برود و همیشه با حسرت به هم‌بازی‌هایش که بالای درخت توت نشسته‌اند و برایش شکلک در می‌آورند نگاه می‌کرد، بچۀ ترسویی که سوار هواپیمای پرنده توی باغ گلستان نمی‌شد هر چقدر که خواهرهایش اصرار می‌کردند. نوجوان ترسویی که بلد نبود از خیابان‌شان دور شود، جوان ترسویی که ترم اول دانشگاه که می‌خواست از راه‌آهن برود خانۀ تازۀ خاله‌اش، دست به دامن کروکی شد و هزار بار آدرس پرسید تا بالاخره رسید. آدم ترسویی که چون توی کودکی در یک سریال دیده که آب‌گرم‌کن خانه منفجر شده و خانه را ویران کرده، عادت دارد هر شب درجۀ آبگرم‌کن خانه‌شان را چک کند تا مبادا بترکد. آدم ترسویی که وقتی باد شدت می‌گیرد گوش‌هایش را می‌گیرد و دعا می‌کند که فاجعه تمام شود. که از ترس فلج می‌شود وقت طوفان و زلزله در مدرسه.
من علاوه بر همۀ اینها از چیزهای بزرگ‌تری هم می‌ترسیدم. از مرگ آبا قبل از رسیدن مامان از مشهد. ولی سرم آمد.

از  رفتن مهناز توی 24 سالگی. از ترس نداشتنش توی روزهای جوانی، از ترس نبودنش توی عروسی میم، ولی سرم آمد.

از از دست دادن اولین عشق زندگی‌ام، توی روزهایی که سراسر شور و شوق بودم برای همیشه داشتنش ولی رفت.

برایم رابطه‌ها مهم بودند. من هربار دوستی‌ای را به پایان بردم، طرف ناچار قضیه بودم. همیشه زخمی شده‌ام از کلاس اول که سحر و الناز را گم کردم تا همین امروز که تو را گم کرده‌ام. لا به لای شلوغی‌های زندگی، دلم به گاه به گاه حرف زدن با تو خوش بود. گور بابای دوست داشتن، رفاقت را عشق است. گور بابای دنیا، همین حال خوبی که ساخته‌ایم را در یاب. گور بابای همۀ سختی‌های زندگی اگر آدم یک رفیق مثل تو داشته باشد که بتواند .....

با همه جور آدمی رفاقت کرده‌ام.  آدم‌های نچسب، مغرور، تباه، باطل
آدم‌هایی که کنارشان خوش می‌گذشت. اما تو جور دیگری وصله شده بودی به من. 

من حسود بودم و هستم. حسود همۀ آدم‌هایی که بودن‌شان ارزش دارد، آدم‌هایی که نبودن‌شان شکست بزرگی است. دلتنگی قوت غالب شب‌ها و روزهایم شده است و نمی‌توانم تظاهر کنم که حالم خوب است.

نمی‌توانم بگویم که چقدر دلتنگم و نمی‌توانم به این فکر کنم که چقدر ساده می‌شود نبود!

می‌توانم بگویم من بزرگ‌ترین ترس‌هایم را زندگی کرده‌ام و می‌دانم که بعد از این هم از هر چه بترسم سرم خواهد آمد. تو آخرین ترس بزرگ من بودی. 

  • ۰۰/۱۰/۲۰
  • نسرین

نظرات  (۲)

می‌فهمم چقدر دلتنگی و می‌فهمم هرچقدر هم که بگذره، نبودن عادی نمیشه که برعکس سخت‌تر میشه.

پاسخ:
من فکر می‌کنم راحت‌تر می‌شه اتفاقا.
  • حامد سپهر
  • از یه جایی به بعد ترس اون ابهت خودش رو برات از دست میده و اون وقتیه که باهاش روبرو میشی و دیگه دلیلی برا ترسیدن نمیمونه برات 

    وقتی سالها ترس از دست دادن داری انگار که یه عمر تو برزخی و تکلیفت با خودت مشخص نیست ولی وقتی از دست دادی میفهمی که چه بخوای چه نخوای زندگی ادامه داره چه با اون چه بی اون و اونوقت چیزی برا ترسیدن وجود نداره

     

    پاسخ:
    دقیقا همین طوره موافقم باهات.
    انگار فقط تا قبل از اتفاق افتادن برات هولناکه بعدش فقط می‌پذیری و ساکت می‌شی.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">