گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هذیان گویی به وقت عصر پنجشنبه

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۰۸ ب.ظ

هوالمحبوب


دلم مهر سکوت زدن بر لب‌هایم را می‌خواهد. هیچ حرفی، مطلقا هیچ حرفی رنج را کم نمی‌کند. حضورم انگار که هیچ است و حتی کمتر. دارم جان می‌کنم که خودم را نجات دهم و این حرف‌هایی که درونم می‌جوشند نمی‌گذارند. هوایی‌ام کرده روزهای رفته و نمی‌دانم چطور می‌شود احساس را افسار زد. چطور می‌شود حسی ناب را از دست داد و بعدش دوباره به زندگی برگشت. حالا که باید سراپا شور و شوق باشم، حالا که باید جانانه بجنگم برای زندگی خسته‌ام. قبول نمی‌کنم که خسته‌ام. تسلیم نمی‌شوم، می‌جنگم و زخمی‌تر بر می‌گردم سر نقطۀ اول. اما مگر زندگی جز این است؟ مگر نه آنکه کل زندگی برای ما معمولی‌ها میدان جنگ بوده است و ما همیشه لباس رزم بر تن داشته‌ایم؟ مگر نه این است که با نشدن‌ها و نبودن‌ها و نداشتن‌ها قد کشیده‌ایم؟ حالا چطور باید در برابر این نشدن این طور بی‌تابی کنم؟
دلم می‌خواهد سکوت کنم و هیچ نگویم. محو شوم و کسی سراغم را نگیرد. این کج‌دار و مریزی که در پیش گرفته‌ایم مریضم کرده است. ولی کسی نمی‌فهمد. کسی برایش مهم نیست که من بیمار شده‌ام از غصه، از فکر و خیال، از ترس، از اضطراب خراب شدن همه چیز. حس می‌کنم برای این طوفان آماده نبودم، هنوز زود بود برای اینهمه ویرانی، هنوز جا داشت کمی دیگر صبوری کنم. گاه که به تو فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. به دلخوشی‌های حقیری که برای خودم ساخته بودم می‌خندم و بعد خودم را تکفیر می‌کنم، احساسم را تکفیر می‌کنم و دلم می‌خواهد همه چیز را یک جا بالا بیاورم. بعدتر اما دلتنگ می‌شوم، آونگم بین این حس‌های متناقض.
کاش می‌شد زودتر رسید به اردیبهشت، به ختم این قائله و یک آرامش محض و یک سکوت ممتد. جایی که هیچ کس صدایت نکند و کاری به کارت نداشته باشد. لحظۀ مقدس هیچ کاری نکردن.

  • ۰۰/۱۰/۲۳
  • نسرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">