نیمچه خاطرات از ماه سختی که گذشت
هوالمحبوب
از بیست و سوم آذر تا همین حالا که به مدرسۀ جدیدی آمدهام، همۀ اتفاقها، تلفیقی از تلخی و شیرینی بودهاند و اعتراف میکنم که شیرینیاش میچربیده. چالشی عجیب با محیط جدید، همکاران جدید و شاگردان به غایت درس نخوان!
البته حالا که اینها را مینویسم، دورۀ یک ماههام به پایان رسیده و از شنبه قرار است برگردم به مدارس قبلیام.
راستش با اینکه عمیقا خدا را شکر میکنم بابت موفقیت شغلی ولی در طی این چند ماه به این نتیجه رسیدهام که همه چیز از دور قشنگتر به نظر میرسید. کارم خوب است، همکاران و محیط کاری و همه چیز خوب است اما چیزی که دلگرمت کند به ادامه و به وجدت بیاورد، انگار گم شده است.
در مدرسۀ جدید، با بچههای انسانی دمخور بودم، بچههایی که از نظر آموزشی سطح فاجعهباری داشتند. نه تنها معلمها بلکه خود دانشآموزان هم کمکار بودند. در یک ماه و یک هفتهای که آنجا بودم تلاش کردم که وضع را بهتر کنم ولی خب در آن زمان کم و با توجه به شروع امتحانات ترم از یازدهم دی، عملا کار چندانی از پیش نبردم. مدیر و معاونین و حتی دانشآموزان مدرسۀ جدید مشتاق بودند که من بمانم و بیشتر کار کنم ولی خب معلمی که به خاطر بارداریاش از ادامه کار باز مانده بود، بچهاش سقط شد و تمایل داشت که برگردد و خب کسی کاری از دستش برنمیآمد!
حس میکنم این سوز و سرمای زمستان بدجوری در بند بند وجودم رخنه کرده و هیچ کار مفیدی را نمیتوانم به ثمر برسانم. امروز سومین روزی است که خودم را از قید و بند رها کردهام و از یک منتظر مضطرب، به یک انسان آزاد تغییر ماهیت دادهام. روزهای بدی را از سر گذراندم، حملات عجیبی داشتم که توی این سی و اندی سال، تجربهشان نکرده بودم. حسی شبیه خالی شدن، ته کشیدن و ایستادن در خرابههای تمام زندگی.
حالا دارم توی یک شوک عجیب، یک بیهویتی محض، یک عدم رضایت مسخره سر میکنم. امیدوارم از شنبه که زندگی به روال سابق برگشت، بتوانم زندگیام را سر و شکل دهم و از این ریتم کند و آزاردهنده خارجش کنم.
دلم میخواهد از تجربۀ متفاوت این ماه برایتان بگویم، از تدریس دروس سنگین دورۀ دوم، از مدیریت کلاسها، از تعامل با بچههای نوجوان که هم قد و هم هیکل و بعضا بزرگتر از خودم بودم، از شنیدن دغدغههایشان، از اینکه چقدر خوب پذیرای من شدند و چقدر زود رفیق شدیم.
از همکاران درجه یک دبیرستان، از انرژی مثبت معاونین، از جو دوست داشتنی دفتر دبیران، از کادر مدرسۀ شهری و صمیمیت حاکم بر فضا. از مدیری که نمونۀ کامل یک رفیق بود. از جشن خداحافظیای که برایم ترتیب دادند از ناراحتیشان بابت رفتنم و...
حس میکنم حالا خودم را به خودم و اداره و مدیرانم ثابت کردهام به طوری که هر چهار مدیر مشتاق بودند که من در مدرسهشان بمانم.
حس میکنم، اعتماد به نفس معلمیام را باید به ابعاد شخصیتر هم تزریق کنم. برای اینکه این بار روابط باکیفیتتری را تجربه کنم ....
حالا که اینها را مینویسم سی دی ماه است و حقوق دی ماه را واریز کردهاند ولی بیشتر از نصف حقوقم کسر شده است، این مشکلی است که برای اغلب همکاران تازه پیش آمده، نمیدانم چرا ولی دلشورۀ عجیبی به سراغم آمده. گویا طرح رتبهبندی معکوس در حال اجراست:)
شما تعریف کنید، توی این ماهی که گذشت چه کردهاید؟
- ۰۰/۱۰/۲۷
امتحان دادم تامام...
+ولی گویا معلمی خیلی خوبه :""" اما همچنان از این شغل بدم میاد :"""