داستانهای ننوشته
هوالمحبوب
آقای سین میگوید تعجب میکنم از شما معلمان عزیز که اینهمه سوژه در کلاسهای درستان هست و شما دست به قلم نمیبرد. آقای ز میگوید تو فوقالعادهای، داستان آخرت حیرتانگیز بود. سارا مرا یکی از خودشان میداند کسانی که من در ته دلم باور دارم که خیلی جلوتر از منند. من هیچ تلاشی برای نویسنده شدن نکردهام. سخت است اعتراف کردن اما من حتی کتابی را هم به صرف نویسنده شدن نخواندهام. بسیاری از کتابهای مرجع را نخواندهام، از فلسفه و روانشناسی خیلی کم میدانم، توی اسطوره شاگرد کلاس اولم و همۀ اینها مرا میترساند. میدانی فکر میکنم زمان کم است برای رسیدن به همۀ اینها و من دیگر رمقی برای تلاش کردن ندارم. من دارم میجنگم که همچنان در حلقۀ کمجان ادبیات باقی بمانم ولی در حقیقت نه مینویسم و نه میخوانم. کارم زور زدن برای زنده ماندن است و همین یک قلم تمام رمق مرا میگیرد. دلم میخواهد بار دیگر دکمههای کیبورد زیر دستم بلغزند و دوباره به داستانی جان ببخشم ولی وقتی لاشۀ داستانهای نیمه کاره را نگاه میکنم از خودم متنفر میشوم. چرا زندگی اینقدر سخت گرفت بر من؟ چرا هیچ چیز کوچک خوشحال کنندهای برایم باقی نگذاشته است که به امیدش ادامه دهم؟ شبیه حمال کتاب شدهام. ولع خرید را در خودم کشتهام ولی نمیتوانم شعلۀ خواندن را دوباره در خودم روشن کنم. از آخرین کتابی که خواندهام خیلی گذشته است و من مدام دارم جان میکنم کتابهای نصفه نیمه را تمام کنم و بروم سراغ یک کار جدید. اما در سیکل معیوب زنده ماندن گیر افتادهام.
- ۰۰/۱۱/۰۴
من در این مواقع : به لیست اهدافم سر میزنم و پادکست های رشد و توسعه فردی گوش میدم :)