در ستایش بطالت
هوالمحبوب
توی مدرسه دولتی حجم کارهام یک سوم مدرسۀ غیردولتیه شایدم کمتر. نه اینکه اینجا سمبلکاری کنم یا از زیر کار در برم، نه. اینجا برای کار خودکشی نمیکنیم و مدرسه هم ازمون انتظار چنین کاری رو نداره و طبعا منم طبق برنامۀ مدرسه و مدیر پیش میرم. هر چند همون جزوات آموزشی و همون سبک تدریس رو تا حدی اینجا هم پی گرفتم ولی خب وقتی میبینم بچههای اینجا، عروسی هر کسی توی روستا براشون ارجحیت داره به درس و مدرسه منم ترمزم کشیده میشه. شما تصور کنید امتحان ترم بچهها به خاطر برف دو بار به تعویق افتاد و رسید به روزی که خودم برگشته بودم مدرسه. در کلاس رو باز کردم و دیدم هشتمیها نصفشون نیومدن مدرسه. چرا؟ چون نصفشون رفته بودن مشهد و بقیه هم شب عروسی بودن و خسته بودن و ترجیح داده بودن بخوابن تا اینکه پاشن بیان مدرسه و امتحان فارسی بدن!
بعد از اون هم ده روز مدارس به خاطر اُمیکرون مجازی شد و این بزرگوارها حتی 35 دقیقه کلاس مجازی رو هم نمیاومدن و من برای یکی دو نفر تدریس میکردم و میرفتم. دیروز که بالاخره مدارس حضوری شد و من قرار بود برم مدرسه شب قبلش تو گروهها نوشتم که کسانی که امتحان ترم رو ندادن حتما بیان مدرسه، حتی اگر مریضن بیان امتحان رو بدن و برن. چون میترسیدم سامانه سیدا که نمرات رو توش ثبت میکنیم بسته بشه و نتونم نمراتم رو ثبت کنم. خلاصه که دیدم دوباره یه تعدادی غایبن. برداشتم با گوشی خودم به تکتکشون زنگ زدم و گفتم اگر تا ساعت فلان نیان نمرۀ ترمشون صفر خواهد بود. همشون اومدن جز سه نفر! دو نفرشون که حتی گوشیشون رو هم بعد هزار بار تماس من جواب ندادن و یکیشون هم پاش پیچ خورده بود.
حالا باز فردا چهارشنبه است و من فردا رو هم بهشون فرجه دادم که بیان و امتحان بدن:)) مدیر میگه نمرۀ مستمری رو بهشون بده و قال قضیه رو بکن و من وجدان معلمیام قبول نمیکنه. مدیر میگه دختر اونا رفتن پی نومزد بازی و کیف و حال بعد تو نشستی حرص بیسوادیشون رو میخوری؟ میگم آخه من میدونم چه اشتباهی دارن میکنن شاید خودشون نمیدونن. من براشون کلی کتاب آوردم، کلی از زندگی حرف زدم، باهاشون والیبال بازی کردم، دوستی کردم باهاشون ولی هر روزی که میگذره میبینم عروسی پسر احمدآقا و دختر شهین خانوم از من و درسم و مدرسه مهمتره و من دارم آب توی هاون میکوبم.
روزهای آخر ترم استرسزاست. هم کلی ورقه باید تصحیح کنیم و هم ثبت نمرات توی سیدا خودش یه مکافاتیه. مخصوصا برای من که دفترنمرهام از آخر آذر نوشته نشده بود و اونا رو هم باید تکمیل میکردم. امروز که تعطیل بود، صبح رفتم نون صبحانه رو گرفتم و بعد از صبحانه تا همین چند دقیقۀ پیش لش کرده بودم و داشتم فکر میکردم چقدر دلم شکلات میخواد. چند روزه که دلم شکلات میخواد و هرکاری میکنم از سرم نمیپره. به خودم گفتم امروز رو به بطالت بگذرون و به کار فکر نکن. کار همیشه هست و تو امروز رو احتیاج داری که به چیزی فکر نکنی و ریلکس کنی. به نظرم تا ساعت چهار عصر به این رسالت عمل کردم و الان بهتره برم کتابم رو بخونم و شبم داستانم رو تکمیل کنم اگر خدا بخواد. ولی همچنان میل وافری به شکلات دارم و نمیدونم چه کنم:(
- ۰۰/۱۱/۲۶
این همه سختی حق تو نیست والا :/