گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

برخورد

جمعه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۲۱ ب.ظ
هوالمحبوب

دختر نشسته است روی سکوی جلوی ساختمان یاس. دسته گلی توی دست‌هایش به چشم می‌خورد. از دور که دارم نگاهش می‌کنم شبیه آدم‌هایی به نظر می‌رسد که ساعت‌هاست منتظر است و کم‌کم دارد کلافه می‌شود. نزدیک می‌شوم. جایی دورتر از دیدرس دختر می‌ایستم زیر سایۀ درختی و سیگاری می‌گیرانم. دختر به احتمال زیاد بیست سال بیشتر ندارد. پالتوی خردلی یقه خزی به تن دارد و چکمه‌هایش تا بالای زانو کشیده شده‌اند. شال قهوه‌ای رنگی روی سرش خودنمایی می‌کند و موهایش... موهایش... چطور بگویم موهایش مرا یاد گندم‌زار می‌اندازد. طلایی یکدستی که مبهوتت می‌کند. حالا که بیشتر دقت می‌کنم از همان سر خیابان موهای دخترک بود که توجهم را جلب کرد وگرنه که من داشتم می‌پیچیدم سمت حکیم نظامی. حالا آمده‌ام ایستاده‌ام اینجا و به دخترک چشم دوخته‌ام. موهایش عجیب است. می‌دانی؟ رنگش شبیه رنگ موهای زن‌های فرانسوی است یا شاید هم آلمانی یا روسی. بلوند نیست. طلایی گیرایی است که نظیرش را حتی توی تبلیغات سالن‌های زیبایی هم ندیده‌ام. از آن رنگ‌هایی که محال است ببینی و بتوانی چشم ازش برداری. دخترک دسته‌گل آفتاب‌گردان را روی سکو می‌گذارد و پایین می‌پرد. دست می‌برد به خرمن موهایش.
-آه نه کاش آن همه زیبایی را زیر شال پنهان نکنی. 
نگاهش می‌کنم. حریصانه و باولع. دلم می‌خواهد نگاهم کند و ببیند این همه هوسی را که توی چشم‌هایم ریخته‌ام.
صورتش را از سر خیابان برمی‌گرداند و می‌سُراند سمت من. دستپاچه می‌شوم. دستی به موهایم می‌کشم و کاپشن جینم را مرتب می‌کنم. سیگار را پرت می‌کنم لای شمشاد‌های سرمازده. 
-وای دارد نزدیک می‌شود. حالا چیکار کنم؟
خرمن طلایی موهایش آزادانه به رقص درآمده‌اند. نزدیک‌تر که می‌شود تمام عضلاتم منقبض می‌شود. چیزی توی سینه‌ام فرو می‌ریزد. خودم را می‌سرانم سمت دیوار تا از هر گونه برخوردی دوری کنم. 
دخترک صاف می‌رود سمت شمشاد‌ها. متعجب تعقیبش می‌کنم.
ته سیگاری را از لای آنها بیرون می‌کشد که هنوز دود می‌کند.
-آقای محترم کیفش رو شما کردین آشغالش رو باید این طفلیا قورت بدن؟ هیچ می‌فهمین چه بلایی با این ته‌سیگارهاتون سر این بدبختا می‌آد؟
زبانم قفل شده است. حالا کنار خرمن طلایی موهایش دو جفت چشم آبی و یک جفت لب قرمز هم توی قاب‌چشم‌هایم نقش بسته. 
-کاش می‌شد ببوسمش. حتی شده برای یک بار.
جوابش را نمی‌دهم. عصبانی می‌چرخد که برود سمت سکو و دسته‌گلش. زیر لب چیزی می‌پراند که باد به گوشم می‌رساند.
-همتون بی‌لیاقتین. همتون.
سیگار دوم را می‌گیرانم و نگاهش می‌کنم. راه که می‌رود کمرش قوس زیبایی می‌گیرد و خرمن طلایی موهایش پریشان می‌شود. 
-خاک بر سر اون احمقی که تو رو کاشته.
جمله را بلند می‌گویم. آنقدر بلند که باد به گوشش برساند.
برمی‌گردد. اخم‌هایش باز می‌شود. می‌خندد. بلندتر می‌گویم: -غلط کردم. دیگه نمی‌ندازم زمین. 
با دستش لایکم می‌کند و می‌رود سمت دسته‌گلش. برش می‌دارد و دوباره می‌‌آید سمت من.
خدای من. تمام عضلاتم را تحت فرمان گرفته‌ام که گاف ندهم. سیگار دوم را توی سطل زباله می‌اندازم و چند بار توی هوا ها می‌کنم تا بوی دود از دهانم برود. 
-آخ خدای من چقدر زیباست. چقدر قشنگ است، چقدر همه چیزش به همه چیزش می‌آید. چقدر بغلی است، چقدر بوسیدنی است. 
تا آن دو قدم راه را بیاید و برسد به من یک دل سیر نگاهش می‌کنم. شبیه عوضی‌‍‌ها نگاهش می‌کنم. می‌دانم. دلم می‌خواهد با نگاهم ببلعمش. 
-این گل برای شما. ببرین برای کسی که دوسش دارین.
دست‌هایم را باز می‌کنم برای بغل کردنش ولی تنها دسته‌گلش نصیبم می‌شود. 
-من صنمم.
دستش را دراز کرده سمتم. 
با ولع دستش را می‌فشارم. 
-مسعودم. 
لبخند می‌زند.
لبخند می‌زنم.
-بریم قهوه بخوریم؟
-بعد سیگار قهوه می‌چسبه؟
-بعد سیگار همه چی می‌چسبه.
-پس یه نخ هم بده به من تا به منم بچسبه.
-بسته سیگار را می‌گیرم سمتش. پک اول را نزده به سرفه می‌افتد. چشم‌هایش از اشک پر می‌شود. سرفه پشت سرفه. سیگار از دستش سُر می‌خورد. 
با دست ضربه آرامی به پشتش می‌زنم. 
نفسش بالا می‌آید.
-چطور این آشغال‌ها رو تحمل می‌کنی مسعود؟ نزدیک بود خفه بشم.
-همه چی اولش سخته. کم‌کم بهش عادت می‌کنی. مثل من.
دستش را دور بازویم حلقه می‌کند و می‌گوید:
بریم کافه لیتو. 
حس عجیبی است. دست‌هایش تنم را گرم کرده. عطرش مشامم را پر کرده و حجم کوچکی که کنارم راه می‌رود هوش از سرم پرانده. تا چند دقیقه پیش حتی تصور نگاه کردنش هم قند توی دلم آب می‌کرد و حالا دارد شانه به شانه‌ام راه می‌آید.
توی کافه  می‌نشینیم و قهوه و کیک سفارش می‌دهیم. من محو تماشایش هستم و او خیره در صورت من. چند دقیقه که می‌گذرد میز کناری‌مان به اشغال دو پسر جوان در می‌آید. صنم خودش را به من نزدیک‌تر می‌کند. لبخند می‌زند و شروع می‌کند به تعریف کردن ماجرایی که مشخص است برای پر کردن حجم سکوت فضاست.
پسر کافه‌چی قهوه و کیک را روی میز می‌گذارد و صنم بوسه‌ای روی صورتم می‌نشاند. از تعجب است یا از حرارت بوسه‌اش نمی‌دانم، سرم گرم می‌شود. چیزی آن تو شروع می‌کند به جوشیدن. پسرهای میز بغلی محو تماشای ما هستند که بار دیگر بوسه‌اش روی لب‌هایم فرو می‌آید. بوسه‌اش را جواب می‌دهم. حالم را نمی‌فهمم. چسبیده‌ایم به هم و ادای عاشق‌های دلخسته‌ای را در می‌آوریم که آدم‌های اطراف به هیچ کجایشان نیستند. 
صنم بدجوری دلبری می‌کند. نمی‌داند که چوب خشک هم که باشد دل من برایش می‌لرزد. اختیار خودم و احساساتم و بدنم از دستم خارج شده است. نمی‌دانم دارم چه غلطی می‌کنم ولی بوسه‌هایش شیرین است. خوشم می‌آید که خودش را به من بچسباند و لبخند بزند. دست می‌کشم روی موهایش. عین حریر نرم است. لمسش می‌کنم و او هیچ نمی‌گوید. پسرهای میز کناری بلند شده‌اند که بروند. صنم نگاهشان می‌کند. دوباره می‌بوسدم. انگار که بخواهد پیش پردۀ نمایشی را اجرا کند. چند دقیقه بعد که قهوه و کیک را خوردیم، بلند می‌شویم. سمت ماشین راه می‌افتیم. 
-مرسی که باهام اومدی مسعود. 
-من باید از تو تشکر کنم که قبول کردی همراهی‌ات کنم.
-من باید بهش می‌فهموندم که برای من آدم کم نیست.
-به کی؟
-به همونی که نوچه‌هاش میز بغلی‌مون نشسته بودن.
-نرسونمت؟
-نه می‌خوام قدم بزنم و به روز خوبی که داشتم فکر کنم.
  • ۰۰/۱۱/۲۹
  • نسرین

نظرات  (۶)

  • ماه توت‌فرنگی
  • ای خدا چقدر غم‌انگیز بود. ولی قلمتون حرف نداره. 

    پاسخ:
    ممنونم توت فرنگی جان:)
    از دید خودم غمگین نبود ولی:)
  • بـقـچـه ‌‌
  • عجب شخصیت‌پردازی معرکه‌ای در عرض این چند پاراگراف داشتی! دست‌خوش نسرین بانو :)

    پاسخ:
    صفحه پنل رو باز کرده بودم بنالم از دلتنگی. بعد گفتم بابا مخاطبا چه گناهی کردن؟ بعد شروع کردم نوشتن دیدم تهش داستان شد😂
    مرسی که خوب دیدیش
  • مترسک ‌‌‌‌‌
  • یاد پسرخاله‌ام افتاد که ۱۲ سال پیش سه روز بعد از نامزدیش تصادف کرد و از دنیا رفت، اسم اونم مسعود بود :)

    چقدر برای هر کدوممون پیش اومده دلمون بخواد این صحنه‌ها رو حتی تو خواب هم تجربه کنیم چه رسد به واقعیت؟

    پ.ن: زنده باد رفیق!

    پاسخ:
    عه خدابیامرزش:(
    خیلی زیاد:)
    ممنونم ازت🥰

    قشنگ بود :) 

    پاسخ:
    مرسی🥰

    حس خوبی به این دوستیهای خیابونی ندارم 

    وسطهای داستان با خودم میگفتم ما تنها از این زاویه به قصه نگاه میکنیم شاید علت نیومدن سر قرار دوست پسره خیلی منطقی‌تر بوده!

     

    پاسخ:
    ببین داستان کوتاه فقط یه برش از زندگی شخصیت‌هاست.
    ولی هر کدوم از شخصیت‌ها یه عقبه ای دارن و باهمون وارد فضای داستان می‌شن.
    قطعا رفتار دختره در مقابل یک بار سر قرار نیومدن رخ نمی‌ده.
    پسره کلا کنارش گذاشته و دختره با این کارش فقط داره انتقام می‌گیره.
    به نظرم حتی دوستی هم بین صنم و مسعود شکل نگرفته.
    یه چیزی شبیه وان نایت و اینا.
    نمی‌خوام از نوشته دفاع کنما. کلا توضیحم از دید یه مخاطب بود بیشتر تا نویسنده.
    در مقام نویسنده هم تایید نکردم این قبیل دوستی‌ها رو:)

    کاش همه به آرزوشون انقدر سریع می‌رسیدن!( کاش بتونم یه بارم که شده ببوسمش!)

    پاسخ:
    حداقل می‌تونم توی دنیای داستان آرزوهامو محقق کنم:)
    چه کاش‌هایی که نشد که بشه:(

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">