گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

پناه می‌گیرم

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۴۵ ب.ظ

هوالمحبوب


هربار پشت شما کلمات بی‌جان پناه می‌گیرم که روزگار از پا نیندازدم. هر بار شما سنگر من می‌شوید و من به جنگ روزگار می‌روم. اگر قدرت جادوی شما نبود، اگر این نظمی که در زنجیرۀ شماست نبود، اگر قدرت نوشتن نبود، اگر معجزۀ نوشتن نبود، چه به روزگار من می‌آمد؟
اگر نمی‌شد که تلخی‌ها را نوشت، اگر نمی‌شد که اشک‌ها را بدل به کلمه کرد، بغض‌ها را بدل به کلمه کرد، چند هزار بار جان داده بودیم تا کنون؟ چقدر دنیا این روزها بی‌رحمانه می‌تازد و من این روزها چقدر به کلمه نیاز دارم که غمم را بسرایم.
کاش شاعر بودم، کاش به جای یک محتوانویس میان‌مایه یک داستان‌نویس قدر بودم که می‌توانست غم‌هایش را قصه کند.
آخ که چقدر به جادوی کلمات نیازمندم اکنون که دست کشیده‌ام از همه چیز و کس. دنیا قفسی شده است و من اسیر ابدی آن. 
کاش پدربزرگ وسط آن قصه‌های جن و پری از عشق هم چیزکی گفته بود، از ماهیت عشق، از دل بستن، از زنجیر شدن به کسی، از دنیای آدم‌های عاشق. کاش می‌گفت که وقت تنهایی و دلشوره، علاج کار چیست. کاش یادم داده بود وصلۀ تن کسی شدن را. کاش می‌شد این همه تنهایی را فریاد کرد.
کاش می‌شد دوباره کوه را فتح کنم. آنجا می‌توانستم فریادهای خفته‌ام را سرریز کنم.
کاش کلمات این بار هم نجاتم می‌دادند. کاش مشاورم به جای پول به من فکر می‌کرد، به من که روی صندلی نکبتی اتاقش دارم آب می‌شوم و هر بار قصۀ تکراری تنهایی را از نو برایش دیکته می‌کنم. کاش نمی‌گفت که همه چیز خوب است و چیزکی از این درون ملتهبم را در میافت. کاش «او» می‌فهمید که آدم‌ها به هم محتاجند. امروز و فردا و هر روز دیگر....


  • ۰۰/۱۲/۰۱
  • نسرین

نظرات  (۴)

  • مترسک ‌‌‌‌‌
  • کاش آدمیزاد می‌فهمید...

    پاسخ:
    کاش...‌
  • میرزا مهدی
  • کاش میتوانستم بهت نگویم «همه چیز خوب‌ست»؛

    به نظرم داستان قدَرَت را نوشته‌ای و روز به روز در حال تکمیل آنی و ما می‌خوانیم. مشاور به چه کارَت می‌آید؟

     

    پاسخ:
    جدی؟ کدوم داستانم رو می‌گین؟
    می‌دونید عمو جان حرف شما سنده
    لطفا بی‌تعارف باهام حرف بزنید
    نیاز دارم به حرف بی‌پرده شنیدن
  • میرزا مهدی
  • سلام وقتی من از صبح تا شب بشینم برات درد و دل کنم و از احساسی که در اون لحظه دارم برات بنویسم، در طولانی مدت، دیگه لازم نداری از سرگذشت و زندگیِ من بشنوی، چون به مرور شنیدی. ممکنه بیام سه صفحه برات درد و دل کنم و حسم رو نسبت به پیرامونم و چیزی که مثلا آزارم میده، بهت بگم. شما که رفیقی و خوب گوش میدی و برات مهم هستم، آروم آروم از بین اون سه صفحه های متوالی، میتونی اصلِ چیزی که این وضعیتم رو به وجود آورده، متوجه بشی و یا لااقل حسش کنی. خیلی غُلُو کردم البته اما شدنیه.

    شما هم نسرین جان! نسرین خانم!  اینجا یه عالمه دوست واقعی داری که میخوننت و با حوصله نگات میکنن. گاهی باهات همدردی میکنن و گاهی میخندن و گاهی هم سکوت میکنن تا بهتر بفهمنت. این وبلاگِ تو و خودِ تو در هم تنیده اید. بدجوری گره خوردید به هم. و کافیه یه نفر برای شناختت فقط بشینه و از اول بخونه. و یا نه وقتی از اول بخوندت، بشناسدنت. اینش فرقی نمیکنه. چه حسن کچل. چه کچل حسن D:

    ولی یکی مثل و من و وبلاگم و یا خیلی های دیگه چنین نیستیم. مطالبی که من مینویسم رو هرکسی ممکنه بیان کنه حالا به یه شکل دیگه ای. چون درونیاتم نیستن. اما تو و وبلاگت....

    پاسخ:
    حالا این خوبه یا بد؟ 
  • میرزا مهدی
  • هم خوبه هم بد. برای من خوب نیست چون با توجه به روش نوشتنم، دچار خود سانسوری شدید میشم. ولی ممکنه برای شما خوب باشه. چون "ممکنه" نیاز به همدردی و همراهی داشته باشی... شاید هم نیاز نداشته باشی :) 

     

    پاسخ:
    ولی من فکر نمی‌کنم خیلی خودم رو افشا می‌کنم توی نوشته‌هام.
    چون طبعا حریم خصوصی برام مهمه. ولی خب شاید بیشتر از شما خودمم تو نوشته‌هام و اینو قبول دارم. 
    نه راستش نیاز به همدردی ندارم اصلا.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">