پناه میگیرم
هوالمحبوب
کاش شاعر بودم، کاش به جای یک محتوانویس میانمایه یک داستاننویس قدر بودم که میتوانست غمهایش را قصه کند.
آخ که چقدر به جادوی کلمات نیازمندم اکنون که دست کشیدهام از همه چیز و کس. دنیا قفسی شده است و من اسیر ابدی آن.
کاش پدربزرگ وسط آن قصههای جن و پری از عشق هم چیزکی گفته بود، از ماهیت عشق، از دل بستن، از زنجیر شدن به کسی، از دنیای آدمهای عاشق. کاش میگفت که وقت تنهایی و دلشوره، علاج کار چیست. کاش یادم داده بود وصلۀ تن کسی شدن را. کاش میشد این همه تنهایی را فریاد کرد.
کاش میشد دوباره کوه را فتح کنم. آنجا میتوانستم فریادهای خفتهام را سرریز کنم.
کاش کلمات این بار هم نجاتم میدادند. کاش مشاورم به جای پول به من فکر میکرد، به من که روی صندلی نکبتی اتاقش دارم آب میشوم و هر بار قصۀ تکراری تنهایی را از نو برایش دیکته میکنم. کاش نمیگفت که همه چیز خوب است و چیزکی از این درون ملتهبم را در میافت. کاش «او» میفهمید که آدمها به هم محتاجند. امروز و فردا و هر روز دیگر....
- ۰۰/۱۲/۰۱
کاش آدمیزاد میفهمید...