گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

دلِ تنگ من و دلِ سنگ تو

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۰۶:۵۹ ب.ظ

هوالمحبوب

داشتم فکر می‌کردم که چه اتفاقی اگر رخ بدهد، حاضرم از متر و معیارهای اخلاقی و مذهبی‌ام کمی عقب بنشینم؟ سخت است فکر کردن به تغییری که همه عمر از آن گریزان بودی، اما عشق همه چیز را ممکن می‌کند. آدم خشک مقدسی چون مرا به واله و شیدای تو تبدیل می‌کند، خط قرمزهای اخلاقی را برایم کمرنگ می‌کند، از من آدم جدیدی می‌سازد.

تو که نیستی، مثل همه‌ی سال‌هایی که حضورت را لمس نکردم، اما اگر حالا پیدایت می‌شد، دیگر آن من قبلی را نمی‌دیدی، دیگر برای در آغوش کشیدنت تردید نمی‌کردم، دیگر برای کاشتن بوسه روی لب‌هایت، شک به دلم راه نمی‌دادم.

دیگر آن خطابه شیرین را برایت نمی‌خواندم: 

اگر خون گریم از عشق جمالت/ نخواهم شد مگر جفت حلالت

فقط تنگ در آغوشم می‌گرفتم و می‌گذاشتم تنم در تنت محو شود. 

عشق همه‌‌ی حرام‌ها را حلال می‌کند، مگر نه؟ 

پس چرا من ندارمت؟ چرا نیستی و خبری از تو‌ در این شهر مخابره نمی‌شود؟ قول‌هایت دارند بیات می‌شوند...

  • ۰۰/۱۲/۱۲
  • نسرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">