از مصائب معلمی در روستا
هوالمحبوب
محیط روی آدمها تاثیر میگذارد. اگر در محیط کارت همۀ همکارانت، خلاق، پرتلاش و خستگیناپذیر باشند، خواه ناخواه روی تو هم اثر میگذارند و یکهو به خودت میآیی و میبینی داری دو برابر همیشه کار میکنی و خستگی نمیشناسی. برعکسش هم صادق است. وقتی در یک محیط بسته، با همکارانی خسته ایاق شوی، یکهو به خودت میآیی و میبینی صبحانه خوردنت نیم ساعت طول کشیده است و انگار نه انگار که باید برگردی سر کارت.
توی روستای محبوبم، کلاس هشتم را بیشتر دوست داشتم. دلایل زیادی برای این دوست داشتن، توی ذهنم بود ولی پررنگترینش این بود که کلاس هشتم پر جمعیت بود. پانزده دانشآموز داشت و همین باعث میشد حس بهتری نسبت به کلاسشان داشته باشم. دانشآموزان این کلاس فعالتر بودند، بیشتر حرف میزدند و خب در این شرایط، همین هم غنیمت بود.
اما حالا نصف بیشتر بچههای کلاس هشتم شوهر کردهاند، پُرپُرش هفت نفر در کلاس حاضر میشوند و این روزها مدرسۀ محبوبم غمانگیز شده است.
تصور اینکه یک دختر بچۀ چهارده ساله دارد عشقبازی میکند، حالم را به هم میزند. تصور اینکه بعد از عید چند تایشان عروس خواهند شد، حالم را به هم میزند. تصور اینکه هر روز خدا به یک بهانهای مدرسه را میپیچانند قلبم را به درد میآورد. سیستم معیوب است. سیستم میگوید کودک همسری به ازدواج نه تا یازده سالهها گفته میشود، دختر چهارده ساله دیگر کودک همسر نیست. سیستم همه چیز را رها کرده و چسبیده به من معلم. که غیبت نکنم، که تاخیر نکنم، که هزارتا بخشنامهی کوفت و زهرمارش را به موقع تحویلش دهم. سیستم شده است کاغذبازی و هیچ کس حواسش به دخترهایی که معامله میشوند نیست. دختری که قد بلندی دارد، هیکل درشتی دارد، سینههای برجستهای دارد، تر گل و ورگل است، زیباست و معصوم، پس لابد زن خوبی هم میشود. درس به چه کارش میآید؟ زندگی زن در این روستا، زاییدن و سرویس دادن به شوهر است. اگر این دو کار را خوب بلد باشد و در کنارش به شوهر و خانوادهاش هم بله و چشم بگوید پس کار تمام است.
در کلاس نهم این مدرسه، شش نفر ثبتنام کردهاند که فقط دونفرشان سر کلاس میآیند. از آن چهار نفر، سهتایشان عروس شدهاند و فقط اسمشان در سیستم ثبت شده و یکیشان هم مجرد است ولی علاقهای به درس خواندن ندارد!
از این دو نفر هم فاطمه دو ماه قبل عقد کرد. حالا سر کلاسها یک در میان حاضر میشود. کلی کرم پودر روی صورتش میمالد و هرجا که کم میآورد میخندد. حتی درست و حسابی نمیداند درس را تا کدام صفحه خواندهایم. فکر و ذکرش جای دیگری است. گاه با روسری به مدرسه میآید. گاه جوراب به پا ندارد.
روزهایی هست که از این دو نفر هیچ یک به مدرسه نمیآیند و ما بیکار توی دفتر مینشینیم.
کلاس هفتممان نه نفر دانشآموز داشت. زهرا که مردودی سال قبل بود از آذر دیگر نیامد. نامزد بود و مادرش نگران بود که امانت مردم توی راه مدرسه مریض شود و ترجیح میداد دخترش را در پستوی خانه پنهان کند تا یک وقت خدای نکرده قوم شوهر نگویند دخترش عیب و علتی داشت!
از این هشت نفر باقی مانده دو نفر دیگر هم نامزد بودند که یکیشان ماه گذشته جدا شد و دیگری هنوز نامزد است. سیزده سال دارند و به غایت کودکند. با یک توپ و یک قصه میتوان ساعتها سر ذوقشان آورد.
نامزدبازی اینها هیچ شباهتی به نامزدبازی شهریها، یا لااقل آنهایی که من دیدهام ندارد. توی خود تبریز هم دختر نامزد محدودیتهایی دارد. شب تا یک ساعتی دیگر اجازه ندارد با نامزدش باشد، شب توی خانۀ نامزد خوابیدن هنوز هم در ذهن سنتیهای اینجا عیب است. ولی توی روستا دختر سیزده ساله را میدهند دست نامزدش تا نصف شب بروند گردش و عشق و حال و من تنها میتوانم حرص و جوشش را بخورم. نمیدانم میتوانید متوجه منظورم بشوید یا نه. دخترهای من بچهاند، طفل معصومند و مواجهه با مسائل زناشویی برایشان خیلی زود است. قبلم به درد میآید از تصور رابطۀ جنسیشان، از روحی که در این میان به مسلخ میرود و شعوری که والدینشان فاقد آناند.
کاش میشد جای این درسهای چرند برایشان آداب زندگی تدریس کرد. لااقل توی زندگیشان موفقتر باشند و فردا روز بچه به بغل نیوفتند دنبال طلاق و طلاقکشی.
- ۰۰/۱۲/۱۳
قلب ادم به درد میاد... روح ادم شکنجه میشه با شنیدن و خوندن این چیزا...