گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

باید بنویسم

جمعه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۵۱ ب.ظ

هوالمحبوب 

خیلی وقته که میلم رو به نوشتن از دست دادم، امروز که وحید توی گروه نوشت، آقای سین مهمون گالری‌اش هست، یادم افتاد که از اردیبهشت پارسال که کلاس داستانم رو با آقای سین تموم کردم؛ داستان جدیدی ننوشتم. نمی‌دونم دارم با خودم چیکار می‌کنم. میل به هیچ کار جدی‌ای ندارم. انگار منتظرم یه اتفاقی بیوفته که زندگی رو شروع کنم. 

مدرسه تو ماه رمضون حالت غریبی داره. همهٔ رمقم رو می‌گیره و وقتی می‌رسم خونه یه پوسته‌ای ازم مونده فقط. تازه روزهای زوج باشگاه هم باید برم و خب سخت‌تر می‌شه کار.

تو مدرسه شماره دو، یه شاگرد داریم که کلاس دومه، اسمش علی‌اصغره. تپل و بامزه و تا حد زیادی قلدر. بچه‌ها رو می‌زنه و همه از دستش عاصی‌ان. اون روز بهش گفتم اگر به این کارهات ادامه بدی خانم مدیر دیگه نمی‌ذاره بیای مدرسه‌ها. دیگه نمی‌تونی مثل دوستات دکتر و مهندس و معلم و فلان بشی. برگشت گفت خب ما کلی گوسفند داریم می‌رم چوپون می‌شم!

تو مدرسه شماره یک مریم کلاس هشتمی، قبل عید عقد کرده. هر روز به تعداد النگوهای توی دستش اضافه می‌شه. آستین‌های مانتوش رو تا آرنج تا می‌زنه تا همه النگوهاش رو ببینن. کلا هم تو هپروته و قشنگ مشخصه موقع درس دادنم داره به نامزدش فکر می‌کنه و لبخند بی‌دلیل می‌زنه:)

چهارشنبه تو مدرسه شماره دو همکارام جفت‌شون غیبت داشتن. بنابراین بچه‌ها کل روز رو بیکار تو حیاط می‌چرخیدن و بازی می‌کردن. یهو صدای گریه بلند شد و دیدم راضیه(یکی از قل‌های کلاس هفتمی)، با سر و صورت باد کرده و گریه شدید و داد زنان، داره دنبال مدیر می‌گرده. پریسای کلاس هشتمی اومده بازی هفت سنگ‌شون رو به هم زده، بعدم کار کشیده بود به فحش و فحش‌کاری به مادرها در نهایت ضربه توپ توی صورت راضیه.🤦

کلاس هفتمی‌های مدرسه شماره یک باز هم تبعید شدن به طبقه همکف. خیلی شیطون و درس‌نخون شدن و کفر مدیر رو درآوردن. ولی خب من خیلی دوسشون دارم:)) کلا دانش‌آموز شیطون از نوع مودبش رو دوست دارم. درسته درس نمی‌خونن ولی خب ترکیب جالبی هستن. 

اینجوریه که شما هر روز بخوای براشون دستور زبان رو مرور کنی، یه جوری گوش می‌دن که انگار دفعه اوله درباره‌اش می‌شنون:))

نمی‌دونم مشکل از ما معلماست یا دانش‌‌آموزا ولی ترکیب جالبی ازمون در نمیاد این سال‌های اخیر.🤦

تو کلاس نهم همین مدرسه یه زینب و کوثر و نگین و مریم داریم که دختر خاله و دخترعموی همن. زینب و نگین نامزدن و دو تای دیگه مجرد. زینب خیلی کم مدرسه میاد. ولی از بعد عید غیبت نداشته و منم بهش سخت نمی‌گیرم و مدام بهش می‌گم تو همین که میای برای من کافیه.

تو این مدرسه هر روز کتاب داستان می‌برم براشون و ترغیب‌شون می‌کنم بخونن.همهٔ ذوقمم برای این کار، بابت حضور حنانهٔ کلاس نهمیه که هر شبی که فرداش باهاشون درس دارم بهم یادآوری می‌کنه که کتاب یادم نره. شبیه نوجوانی‌های خودم کتابا رو درسته قورت می‌ده. تا تموم نکنه نمی‌ذاره کنار و چی بهتر از این؟ 

اینا پررنگترین خاطراتم از مدرسه بعد از عید بود. هر چی باشه بهتر از ننوشته. 


  • ۰۱/۰۱/۲۶
  • نسرین

نظرات  (۱۱)

  • ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
  • واقعا تعریف خاطرات به این قشنگی و شیوایی کلام نوشتاری تون، بهتر از ننوشتن هست :)

    امیدوارم خیلی زود حال دلتون خوب شه تا بهتر از الان به برنامه ها و اهداف تون برسین، نسرین عزیز. 💙

    پاسخ:
    ممنونم تیرزاد عزیز
    خیلی لطف داری:)
    ایشالله
  • مترسک ‌‌‌‌‌
  • من عاشق هفتمی‌های مدرسه۱ و حنانهٔ کلاس نهمی شدم :))

    پاسخ:
    :))
    این حنانه همونی بود که کفر منو در میاورد با درس نخوندن الان قلقش رو پیدا کردم:)

    فضای انضباطی مدرسه‌ها چجوریه؟ بهشون تذکر نمی‌دن که با النگو نیان مدرسه؟ لاک و آرایشم دارن؟

    پاسخ:
    تو مدرسه شماره دو که فقط یه مدیر داره نه هیچ تذکری در کار نیست. لاک دارن، شلوار لی می‌پوشن، انواع زیورآلات رو دارن، مانتو رنگی می‌پوشن و... حتی یکی‌شون با روسری میومد که من براش مقنعه بردم. اینا چون روستایی هستن و اگر سخت بگیرن قید مدرسه رو می‌زنن یکم راحت برخورد می‌شه باهاشون.
    تو مدرسه شماره یک یکم سخت‌گیرترن ولی اونجام لاک و النگو رواله.

    چقدر زود نامزد یا عقد می کنن

    و به این فکر می کنم که چه انرژی ای ازت گرفته میشه وقتی می بینی هربار انگار برای بار اول با دستور زبان مواجه میشن

    حالا بینشون کسی هست که خیلی درسخون باشه و چشمت رو گرفته باشه؟

    پاسخ:
    خیلی:(
    اره تو هر کلاس دو سه تا خوبم داریم:))
    ولی خب تو خونه درس خوندن و تمرین کردن براشون نهادینه نشده.

    همینکه با این زبون روزه و سختیهایی که اینروزا دارین هنوز مینویسین بازم غنیمته 

    سختیهای اون محیط برا شماست درحالیکه شنیدنش برا ما شیرینه:)

     

    پاسخ:
    لطف داری:)
    خوشحالم که هنوز نوشته‌هام خوانندهپهای خوبش رو‌ داره.

    عالی بود عزیزم، با خوندن خاطراتتون یاد مدرسه کوچک روستای خودمون در مهرشهر کرج می افتم و چه روزهایی برام زنده میشن، مرسی عزیزم☺️❤️

     

    پاسخ:
    ممنونم نسیم عزیزم. از اینکه خاطراتت رو برات زنده کردم خوشحالم وامیدوارم همیشه زیبایی‌های اون دوران برات تداعی بشه. 
  • نرگس بیانستان
  • کاش از این سبک پست ها بیشتر بذاری :)

    پاسخ:
    تا آخر آبان هر هفته از این پست‌ها داشتم. 
    خاطرات معلمی توی اون هفته رو می‌نوشتم. 
    بعدش دیگه همه چی پوکید و منم از صرافت نوشتن افتادم. 

    سلام علیکم خانوم معلم .

    خیلی وقت بود که نیومده بودم. اومدم خوندم ، گفتم حاضری هم بزنم.

    موفق باشید.

    پاسخ:
    سلام. 
    گمونم داشت به سال می‌رسید دیگه.
    خوش اومدی 
    ممنونم

    البته قبلا دو سه‌بار هم چراغ خاموش اومده و خونده بودمتون

    پاسخ:
    حالا چرا اینقدر لفظ قلم حرف می‌زنی؟:))

    نمیدونم چرا ولی محیط وبلاگ برام یکم متفاوت‌تر از تلگرامه 

    پاسخ:
    باشد.

    این آقای علی‌اصغر خیلی واقع‌بینانه به زندگی نگاه می‌کنه. :)

     

    پاسخ:
    آره، واقعیت رو خیلی زود پذیرفته:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">