خانۀ ادریسیها
هوالمحبوب
نمیدونم چه حکمتیه که هرجایی غیر وبلاگ، معرفی کتاب مینویسم، کلمهها از زیر دستم در میرن و متنم اون چیزی که باید، نمیشه. این کتاب رو یه بار تو پیجم معرفی کردم ولی خب به دلم ننشست. اینجا میخوام به سبک و سیاق همیشگی معرفی دوبارهای داشته باشم.
غزاله علیزاده رو با شبهای تهران شناختم. دورۀ دانشجویی که خورۀ کتاب بودم، لا به لای قفسهها چشمم خورده بود به این رمان و فریفتۀ اسم رمان و نویسنده شده بودم. اما به شدت تو ذوقم خورده بود. یعنی منی که هیچ کتابی رو نخونده رها نمیکردم نتونستم بیشتر از یک سوم کتاب پیش برم. یک سری آدمهای مالیخولیایی، توی یک سری فضاهای نامانوس میلولیدن و هیچ معلوم نبود دارن چیکار میکنن. این چیزی که میگم بر اساس نظر نسرین بیست ساله است البته؛ چون بعدها دیگه سمت کتاب نرفتم ببینم واقعا آشفته بود یا من نتونستم بفهممش:)
خلاصه که غزاله علیزاده نخونده موند تا عید امسال. از کتابخونه مجموعۀ دو جلدی خانۀ ادریسیها رو امانت گرفتم و تصمیم داشتم تو عید تمومش کنم که متاسفانه تا آخر فروردین کش اومد خوندنش:( البته خب خیلی پرحجم بود 627 صفحه ناقابل. البته اینکه داستان دلنشین و خوشخوانی نداشت هم در کاسته شدن سرعتم دخیل بود.
خانۀ ادریسیها یه رمان سیاسیه. یعنی ماجرا بر میگرده به انقلاب کارگری در یک جغرافیای نامعلوم که تازه در جلد دوم مشخص میشه اسمش عشقآباده. انگار نویسنده خواسته با انتخاب یک ناکجاآباد، از زیر تیغ سانسور در بره و تمام کنشها و گفتگوها و تغییر شخصیتها رو نه بر اساس انقلاب ایران، که بر اساس یک انقلاب بلشویکی روایت کنه.
خانۀ ادریسیها یک خونۀ اعیانیه که چهار نفر سکنه داره. مادربزرگ که به اسم خانم ادریسی شناخته میشه، لقا دختر بزرگ خانم ادریسی، وهاب، نوۀ پسری خانواده و یاور که خدمتکار وفادار خانواده است.
توی این خونۀ اعیانی که همواره مردسالاری حاکم بوده و زنها زیر یوغ استبداد مردها بودن، چند زن از دنیا رفتن. اولی، لوبا دخترعموی خانم ادریسی که زیبایی جادوییای داشته، دومی رعنا، مادر وهاب و سومی رحیلا دختر کوچک خانم ادریسی که بیشباهت به لوبا نبوده.
خانواده همچنان در پوستهای از اشرافیت در حال گذران زندگی هستند که یک روز گروهی از آتشکارها که همون انقلابیون هستند، وارد خونه میشن و حدود پانزده- شانزده زن و مرد و بچه رو از خونههای عمومی به این خونه میارن. توی انقلاب آتشکارها، هیچ مالیکیت خصوصیای وجود نداره. در بین این جمعیت قهرمان مردمیای هم حضور داره به اسم قباد که پنجاه سال با رژیم سابق جنگیده و قهرمان کوه نامیده شده ولی حالا که آتشکارها به قدرت رسیدن، فکر میکنن دورۀ امثال قباد به پایان رسیده.
اهل خونه که ابتدا با ورود آتشکارها شوکه شدن، در روند داستان، کمکم به حضور اونها عادت میکنن و حتی بهشون دلبستگی پیدا میکنن.
روند داستان به شدت کنده و اطناب زائد جا به جا به چشم میخوره. یعنی نویسنده میتونست تو سیصد چهارصد صفحه داستان رو جمع کنه. اینکه تو هیچی از گذشتۀ شخصیتهای داستان ندونی و یهو تو یک سوم پایانی از زبان یک نویسنده و جادوگر، بشینی پای روایت تکتکشون یه خورده تو ذوق زننده بود. هر چند اون بخشها درخشانترین بخش رمان بود به زعم من ولی میتونست در خلال کتاب اتفاق بیوفته نه در پایان و اون هم یک جا پشت سر هم.
یکی دیگه از اتفاقهای دوست داشتنی داستان برای من حضور رکسانا، بازیگر معروف تئاتره که حلقههای گمشدهای رو با حضورش به هم وصل میکنه و یک سری راز رو برای مخاطب افشا میکنه.
شخصتهای کتاب در طول داستان، تغییر میکنند، انگار به یک جور پختگی میرسن. فکر میکنم لب مطلب کتاب هم این دیالوگ درخشان رکساناست:
تغییر باید در درون اتفاق بیوفتد، بدون این تحول، انقلاب تعویض پوسته است.
این دیالوگ منو یاد یه دیالوگ توی رمان رازهای سرزمین من رضا براهنی انداخت. یه جا مترجم بختبرگشته که بدون دلیل هجده سال انفرادی رو کشیده به انقلابیون میگه: حواستون باشه دیکتاتوری تاج و تخت به دیکتاتوری عمامه و نعلین تبدیل نشه.
خوندن رمان برام تجربۀ خوبی بود. تجربۀ تمرکز، صبر و یاد گرفتن. اصطلاحات، لغات و گفتگوهای عامیانۀ زیادی بود که یاد گرفتم. خوندنش رو به مخاطبی که ادبیات براش جدیه توصیه میکنم برای یک کتابخوان عادی شاید خیلی کشش نداشته باشه.
اصلاً واجب شد بخونمش :)