هوالمحبوب
شب بود، توی حیاط مدرسه نشسته بودیم و سه تایی حرف میزدیم. سه تا همکار، سه تا مجرد، سه تا دغدغهمند. سوز سردی توی هوا بود ولی آزاردهنده نبود، تازه مراسم افطار تمام شده بود و آن طرف مهمانها در حال رفتن بودند. ما داشتیم دربارۀ اوهای غایب زندگیمان حرف میزدیم. ف گفت، اگر همین حالا ازدواج کنم، با بچۀ فرضیام حداقل سی سال اختلاف سن خواهم داشت. وقتی مادر حنانه را میبینم که چقدر با دخترش رفیق است غصهام میشود که من و دخترم دنیای هم را نخواهیم فهمید.
خندیدم. گفتم زندگی میدان مسابقه نیست که نگران این باشی که بقیه از تو جلو زدهاند و تو جاماندهای باشی. من چند روز دیگر سی و چهار ساله میشوم و راستش را بخواهی، خیلی خوشحالم که چند سال پیش ازدواج نکردم و توی این چند سال فرصت داشتم که رشد کنم. من خود فعلیام را خیلی بیشتر از خود چند سال قبلم دوست دارم. خود فعلیام حاضر نیست به هر قیمتی با هر آدمی ازدواج کند، خود فعلیام به حقوقش آشناتر است. خود فعلیام مهارت بیشتری برای زندگی دارد، قدرت تعامل بیشتری کسب کرده است و قرار است بیشتر خوش بگذراند.
آقای اوجان، اینها را نمیگویم که آمدنت را باز هم به تاخیر بیندازی و به خودت غره شوی. چیزی این وسط کماکان به قوت خودش باقی است و آن نیاز مبرم من به آغوش است. یادت که نرفته آغوش چه جایگاه ویژهای در زندگی آدم دارد؟
دارم بزرگ میشوم، روحم صیقلی شده است و اگر همین طور بزرگمنشانه پیش بروم، ممکن است تا چند صباح دیگر کلا قید بودنت را بزنم. آن وقت تویی که ضرر میکنی. این تابستان قرار است حسابی سرم شلوغ باشد. اگر زودتر سر و کلهات پیدا شد که هیچ، میتوانم میان خیل برنامهها جایی برایت دست و پا کنم، اما اگر باز هم تنبلانه نشستهای که شرایط مهیا شود، باید بگویم این سال سراسر رند را هم از دست خواهی داد. حالا خود دانی.
اوجان، بیا و انسان باش :|