گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

نامه به اوی غایب

جمعه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۳۴ ب.ظ

هوالمحبوب

شب بود، توی حیاط مدرسه نشسته بودیم و سه تایی حرف می‌زدیم. سه تا همکار، سه تا مجرد، سه تا دغدغه‌مند. سوز سردی توی هوا بود ولی آزاردهنده نبود، تازه مراسم افطار تمام شده بود و آن طرف مهمان‌ها در حال رفتن بودند. ما داشتیم دربارۀ اوهای غایب زندگی‌مان حرف می‌زدیم. ف گفت، اگر همین حالا ازدواج کنم، با بچۀ فرضی‌ام حداقل سی سال اختلاف سن خواهم داشت. وقتی مادر حنانه را می‌بینم که چقدر با دخترش رفیق است غصه‌ام می‌شود که من و دخترم دنیای هم را نخواهیم فهمید.
خندیدم. گفتم زندگی میدان مسابقه نیست که نگران این باشی که بقیه از تو جلو زده‌اند و تو جامانده‌ای باشی. من چند روز دیگر سی و چهار ساله می‌‌شوم و راستش را بخواهی، خیلی خوشحالم که چند سال پیش ازدواج نکردم و توی این چند سال فرصت داشتم که رشد کنم. من خود فعلی‌ام را خیلی بیشتر از خود چند سال قبلم دوست دارم. خود فعلی‌ام حاضر نیست به هر قیمتی با هر آدمی ازدواج کند، خود فعلی‌ام به حقوقش آشناتر است. خود فعلی‌ام مهارت بیشتری برای زندگی دارد، قدرت تعامل بیشتری کسب کرده است و قرار است بیشتر خوش بگذراند. 
آقای اوجان، اینها را نمی‌گویم که آمدنت را باز هم به تاخیر بیندازی و به خودت غره شوی. چیزی این وسط کماکان به قوت خودش باقی است و آن نیاز مبرم من به آغوش است. یادت که نرفته آغوش چه جایگاه ویژه‌ای در زندگی آدم دارد؟ 
دارم بزرگ می‌شوم، روحم صیقلی شده است و اگر همین طور بزرگ‌منشانه پیش بروم، ممکن است تا چند صباح دیگر کلا قید بودنت را بزنم. آن وقت تویی که ضرر می‌کنی. این تابستان قرار است حسابی سرم شلوغ باشد. اگر زودتر سر و کله‌ات پیدا شد که هیچ، می‌توانم میان خیل برنامه‌ها جایی برایت دست و پا کنم، اما اگر باز هم تنبلانه نشسته‌ای که شرایط مهیا شود، باید بگویم این سال سراسر رند را هم از دست خواهی داد. حالا خود دانی.
  • ۰۱/۰۲/۰۹
  • نسرین

نظرات  (۸)

  • مترسک ‌‌‌‌‌
  • اوجان، بیا و انسان باش :|

    پاسخ:
    لپ کلام:))

    این بیشتر یه جور تهدید بود برای اوجان:))

    پاسخ:
    دبگه کارمون از ناز و نیاز گذشته برادر:))
    باید تهدید کرد بلکه به خودش بیاد

    بی‌زحمت از این نامه یه رونوشت هم ابلاغ کن برای این مراد ما بلکه به خودش اومد و اسبشو زین کرد اومد سراغمون. اینم به نامهٔ من اضافه کن که فلانی اون چیزی که با عشق برات خریده بود و می‌دونست قراره دوستش داشته باشیو امشب انفاق کرد به یه عزیز دیگه. اگه اومدی، یکی دیگه می‌خره. اگر نه که همون بهتر که انفاق کرد. دیگه خود دانی.

    والا.

    پاسخ:
    حتما عزیزم.
    امیدوارم که اثرگذار باشد.

    اوجان اگه نیومدی با من طرفی، میزنم لت و پارت میکنم. 

     

    خواهر تو هم زحمت بکش اوجان من رو بزن، من نامحرمم نمیتونم روش دست بلند کنم:)

     

     

    منم گاهی با دیدن هم سن و سالام افسرده میشم. اما خب همین که گفتی رو قبول دارم و سعی می‌کنم این چند وقت از زندگی "حال" ام لذت ببرم. 

    تقریبا طی چند ماه اخیر موفق بودم. یا بهتره بگم که کمتر افسرده شدم بابتش

    پاسخ:
    دمت گرم خان داداش:)

    حتما بسپارش به خودم😎

    آره بابا شل کن لذت ببر

    من الان به جایی رسیدم که میگم اومدن و نیومدنش دیگه فرقی نداره من زندگی خودم رو دارم... ولی واقعااا خدا رو شاکرم که تا حالا ازدواج نکردم وگرنه کارم یا به تیمارستان میکشید یا دادگاه خانواده اونم با دو سه تا بچه🤨

    پاسخ:
    دقیقا.
    فقط یه هوس زودگذره گاهی میاد و رد میشه.

    پیشاپیش روز معلم مبارک تون باشههه :))))

    پاسخ:
    ممنونم زری جون.
  • ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
  • سلام خانوم معلم :)

    روزت مبارک🌹

    همینطور فردا🍃

     

    امیدوارم به حق این ماه همیشه خواست دلتون با خواست خدا یکی باشه و در سلامتی و لبخند ایام رو سپری کنین. لحظه هاتون سرشار از آرامشِ الهی. 🍃

    پاسخ:
    سلام تیرزاد
    مرسی از تبریکت:)

    خوشحالم از یادآوری‌ات و محبتت.
    زنده باشی.

    روزت مبارک خانم معلم مهربون

    پاسخ:
    ممنونم دردانه جان

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">