سفرنامه قزوین-قسمت اول
هوالمحبوب
از چند وقت پیش که حواسم رفته بود پی تعطیلیهای عید فطر به این فکر افتاده بودم که چهارشنبهاش را مرخصی بگیرم و بروم اصفهان. آنقدر رفتن به اصفهان برایم حیاتی بود که دوست داشتم حتما قبل از تولدم محققش کنم. اما شرایط طوری پیش رفت که به طور کلی قید اصفهان رفتن را زدم و مقصد جدیدی برای این چند روز تعطیلی انتخاب کردم.
توی قزوین دو تا رفیق داشتم که دیدنشان میتوانست نقطۀ عطف امسالم شود. بهار که از سال نود و یک در سایت کتابخوانان حرفهای و بعدتر از طریق وبلاگم ارتباطم را باهاش شکل داده بودم و آنقدر صمیمی شده بودیم که ندیده مرا برای عروسیاش هم دعوت کرده بود و مترسک که از سال نود و شش خوانندۀ وبلاگش بودم و بعدتر پیجش را دنبال میکردم و دو سال اخیر شده بودیم دوست همدیگر. همین که بلیط قزوین را خریدم به هردو نفرشان خبر دادم. بهار اصرار داشت که آن چند روز را در خانهشان بگذرانم و من اصرار داشتم که بروم خانۀ معلم و در نهایت هم بهار پیروز شد:)
هرچند برای شروع سفرهای تنهایی خیلی دیر است اما بلاخره جرقهاش زده شد و من یازدهم اردیبهشت به سمت قزوین حرکت کردم. حوالی ساعت چهار عصر بود که رسیدیم به پل قرآن و من از اتوبوس پیاده شدم و آن سوی گاردریل مترسک و ماشینش منتظرم بودند.
چند دقیقهای حرف زدیم و بعد مرا رساند خانۀ بهار، جایی که قرار بود محل اقامتم در طی این چند روز باشد. بهار با قیمهنثار خوشمزهای از من استقبال کرد و بعدترش را به حرف زدن گذراندیم تا شب که دوباره با متر رفتیم قزوینگردی. هنوز ماه رمضان بود و برای خوردن و آشامیدن باید احتیاط میکردیم:) با ماشین خیابانگردی کردیم و در نهایت به صرف مرغ سوخاری در یکی از قدیمیترین فستفودهای قزوین به دیدارمان خاتمه دادیم. توی این دیدار دوست متر هم همراهمان بود.
فردا صبحش بعد صبحانه، با بهار راهی گردش شدیم. کاروانسرای قدیمی قزوین«سعدالسلطنه» نخسین مقصدمان بود. سعدالسلطنه شبیه یک بازار قدیمی است و سبک معماری و حال و هوایش مرا یاد بازار تبریز میاندازد. البته که از حیث ابعاد یک دهم بازار تبریز هم شاید نباشد.
سعد السلطنه، حال و هوای قشنگی داشت، خنکای هوا، طاقهای دلربا مغازههایی که اغلبشان صنایع دستی قزوین را عرضه کرده بودند و کافههایی پر از المانهای سنتی مرا شیفتۀ خودش کرده بود. داخل همین مجموعه موزهای برپا بود از مجموعۀ هدایایی که سُفرای کشورهای مختلف به مسولان قزوینی اهدا کردهاند.
بعد از سعدالسلطنه رفتیم سمت چهلستون. همۀ این بناهای تاریخی دور سبزهمیدان واقع شده است و میشود تک به تکشان را پیاده طی کرد. چهلستون اقامتگاه تابستانی شاه صفوی بوده که وسط یک باغ دلگشا بنا شده است. خود عمارت چندان بزرگ نیست و طبق گفتۀ راهنما دلیلش این است که کاخ اصلی در طول تاریخ زیر خاک دفن شده است و این مجموعه فقط یک بخشی از اقامتگاه سلطنتی زمان طهماسب صفوی است. در دورۀ صفوی به این عمارت، کلاهفرنگی اطلاق میشد.
چیزی که دربارۀ قزوین دوست داشتم، آرامش شهر و مردمش بود. شهری به غایت آرام و به دور از شلوغیهای شهرهای بزرگ، با مردمی که با روی گشاده راهنماییات میکنند و پذیرایت هستند.
عصر روز دوم، بعد از گشت و گذار با بهار و تناول نخستین فسنجان عمرم، با مترسک و دوستش راهی تفرجگاه باراجین شدیم. این دو عزیزدل، برایم جشن کوچکی ترتیب داده بودند، جشنی به مناسب روز معلم و تولد زودهنگام. توی باراجین هوا به شدت سرد بود و ناچار جشنمان را توی ماشین برگزار کردیم. جالبترین بخش این گردش پنچر شدن ماشین و خاطرهسازی بعدش بود که بماند برای پست بعد:)
ادامه دارد....
- ۰۱/۰۲/۲۵
چرا مث سریالا تموم میکنی نسرین؟ بگو ببینیم چی شد خب پنچر شدین :)))