سفرنامه قزوین- قسمت دوم
دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۰۹ ب.ظ
هوالمحبوب
تصور کنید در ارتفاعات باراجین، دمای هوا روی هفت، بدون کاپشن و با یک لا لباس، ماشین پنچر شده و آچاری که نیست و سه تا آدم که دارند زور میزنند فکرشان را متمرکز کنند که چطور میتوانند آچار گیر بیاوردند. شاید در چنین حالی، بتوانید ما سه تا را وسط آن ماشین پنچر شده به یاد بیاورید:)
حالا استرس مترسک را هم بابت اینکه حس میزبانی داشت به این قضیه علاوه کنید. ولی به من و عین که خیلی خوش گذشت:) البته بماند که بزرگواری میکردند و نمیگذاشتند من از ماشین پیاده شوم. آچار را که از ماشینهای گذری گیر آوردیم، حالا پیچ چرخ شل نمیشد لامصب و عهد کرده بود که کفرمان را بالا بیاورد. در همین اثنا، رفیق گرمابه و گلستان مترسک به دادمان رسید و سه سوته چرخ را ردیف کرد و ما را تا آپاراتی اسکورت کرد و دعوت به شاممان را هم نپذیرفت. از همینجا دوباره میگویم دمت گرم آقای عین.(این عین با عینی که توی ماشین بود فرق میکند!)
بعدش پیشنهاد شام را رد کردیم و به بستی و فالوده اکتفا نمودیم تا شب دوم را این چنین خاطرهانگیز به پایان برده باشیم. روز سوم بهترین روز سفر بود.
روز سوم را با بهار و همسرش شروع کردم. مقصد حسینیۀ امینیها بود. داستان این حسینیه بسیار جالب است. این آقای امینی گویا تاجری تبریزی بوده که در قزوین سکنی گزیده بود. در زمان ناصری، رسم بوده که جناب شاه از هر خانهای خوشش میآمده و دست رویش میگذاشته، صاحبش باید فیالفور آنجا را به نام شاه سند میزده! در همین راستا، خانۀ امینی بختبرگشته هم مورد پسند اعلیحضرت قرار میگیرد ولی مرد تاجر زرنگی به خرج میدهد و ابراز میکند که خانه را وقف کرده است و نمیتواند به نام شاه سند بزند، به همین دلیل خانه به حسینیۀ امینی ملقب شده است.
خانۀ امینیها جزو آن مکانهایی بود که دلم نمیخواست ترکش کنم. اتاقهای تو در تو و بزرگ، قالیچههای عریض و طویل کار دست هنرمندان ایرانی، پنجرههای بزرگ با شیشههای رنگی که اگر اشتباه نکنم ارسی میگویند، زیرزمین باصفا، خنک و تو در تو که راحت میشد تویش گم شد، از جمله دلایلم برای این همه شیفتگی بود. زیرزمین خانه اصلا فلسفهای داشته برای خودش، سالنهایی در دو طرف تالارها تعبیه شده که محل عبور خدمه بوده، حوضی در وسط تالار اصلی ساخته شده که هدفش خنک کردن محیط برای اقامتگاه تابستانی اهل منزل بوده و اب انبار و محلی برای ذخیرۀ آذوقه و کلی مکان دیگر، مجموعۀ عظیم زیرزمین خانه را تشکیل میداد.
حیاط خانه هم مثل اغلب خانهای قدیمی، پر از دار و درخت و باغ و باغچه بود، از آنهایی که جان میدهد هندوانهای قاچ کنی و بنشینی لب حوض و بزنی بر بدن:)
بعد از خانۀ امینیها حرکت کردیم به سمت امامزاده حسین که برای قزوینیها زیارتگاه مهمی است. امامزاده حیاط بزرگی دارد و خود مقبره و ضریح هم وسعت قابل توجهی را به خود اختصاص داده است. شاید اگر آن من مذهبی بودم از زیارت در امامزاده کیف بیشتری میکردم ولی من فعلی فقط حسرت خورد که ای کاش وضو داشتم و نمازم را همینجا میخواندم:)
بعدش پیشنهاد شام را رد کردیم و به بستی و فالوده اکتفا نمودیم تا شب دوم را این چنین خاطرهانگیز به پایان برده باشیم. روز سوم بهترین روز سفر بود.
روز سوم را با بهار و همسرش شروع کردم. مقصد حسینیۀ امینیها بود. داستان این حسینیه بسیار جالب است. این آقای امینی گویا تاجری تبریزی بوده که در قزوین سکنی گزیده بود. در زمان ناصری، رسم بوده که جناب شاه از هر خانهای خوشش میآمده و دست رویش میگذاشته، صاحبش باید فیالفور آنجا را به نام شاه سند میزده! در همین راستا، خانۀ امینی بختبرگشته هم مورد پسند اعلیحضرت قرار میگیرد ولی مرد تاجر زرنگی به خرج میدهد و ابراز میکند که خانه را وقف کرده است و نمیتواند به نام شاه سند بزند، به همین دلیل خانه به حسینیۀ امینی ملقب شده است.
خانۀ امینیها جزو آن مکانهایی بود که دلم نمیخواست ترکش کنم. اتاقهای تو در تو و بزرگ، قالیچههای عریض و طویل کار دست هنرمندان ایرانی، پنجرههای بزرگ با شیشههای رنگی که اگر اشتباه نکنم ارسی میگویند، زیرزمین باصفا، خنک و تو در تو که راحت میشد تویش گم شد، از جمله دلایلم برای این همه شیفتگی بود. زیرزمین خانه اصلا فلسفهای داشته برای خودش، سالنهایی در دو طرف تالارها تعبیه شده که محل عبور خدمه بوده، حوضی در وسط تالار اصلی ساخته شده که هدفش خنک کردن محیط برای اقامتگاه تابستانی اهل منزل بوده و اب انبار و محلی برای ذخیرۀ آذوقه و کلی مکان دیگر، مجموعۀ عظیم زیرزمین خانه را تشکیل میداد.
حیاط خانه هم مثل اغلب خانهای قدیمی، پر از دار و درخت و باغ و باغچه بود، از آنهایی که جان میدهد هندوانهای قاچ کنی و بنشینی لب حوض و بزنی بر بدن:)
بعد از خانۀ امینیها حرکت کردیم به سمت امامزاده حسین که برای قزوینیها زیارتگاه مهمی است. امامزاده حیاط بزرگی دارد و خود مقبره و ضریح هم وسعت قابل توجهی را به خود اختصاص داده است. شاید اگر آن من مذهبی بودم از زیارت در امامزاده کیف بیشتری میکردم ولی من فعلی فقط حسرت خورد که ای کاش وضو داشتم و نمازم را همینجا میخواندم:)
پس از زیارتی مختصر در امامزاده با بهار و همسرش خداحافظی کردم و رفتم سمت بخش دوم قزوینگردی در روز سوم حضورم. جایی که مترسک و رخش خاکستری منتظرم بودند. روزی که با مترسک به هزارتوی قزوین سرک کشیدیم.
ادامه دارد.....
- ۰۱/۰۲/۲۶
مشتاقم بخونم این پست های ادامه دار رو :)