هنوز هم..
هوالمحبوب
دوستام اسمش رو میذارن سادگی ولی من میگم رهایی. من حرف زدن از احساساتم همیشه برام راحت بوده. مخصوصا نوشتنشون. همیشه تو نوشتن راحتتر خودمو بروز دادم. خیلی روی خودم کار کردم، خیلی تراپی رفتم، باشگاه رفتم، خودمو با تفریحات مورد علاقهام سرگرم کردم که فراموش کنم چه اتفاقی رو از سر گذروندم. الان میتونم بگم هفتاد درصد اون غمی که رو سینهام چمبره زده بود، رفته پی کارش. با خیلی چیزها کنار اومدم، تو خیلی وجهها به پذیرش رسیدم ولی هنوز هم گاهی حسود میشم. به حسهایی که دیگه ندارمشون، به چیزهایی که دیگه قرار نیست تجربه کنم. حسادتم وقتی پررنگتر میشه که میبینم بیرحمانه و بیدلیل از دست دادمشون. وقتی که تنها خواستهام حرف زدن بود و بهش بیتوجهی شده. وقتی دوست داشتم و جوابم شد بیرحمی. میم همیشه میگه اونی که از دستت میده فقیر شده. من لبخند میشم با حرفش ولی ته دلم هنوز دوست داره برگرده به اون حال و هوای قبل. و وقتی فقط با دیوار مواجه میشه میخوره تو ذوقش. خیلی عجیب بود میدونی؟ اینکه تو با گوشت و پوست و استخوان دردی رو حس کنی و برای کسی ازش حرف بزنی و طرف مقابل خنجر بکشه روت و دقیقا خنجرش رو تو عمیقترین جای زخمت فرو ببره. انگار علاوه بر زخم خودت، زخم نامردی هم باید تحمل کنی اونم بیدلیل. قسم میخورم هیچ جهنمی بدتر از بیدلیل رها شدن نیست. اونم وقتی تو مدام دست و پا میزنی برای شنیدن دلیل و جواب.
- ۰۱/۰۳/۰۴
با میم موافقم. خیلی هم موافقم. ویس میدم پی وی هر وقت تونستی گوش کن