شکوائیه
هوالمحبوب
این روزا زیاد کافه و رستوران میرم. حس میکنم از حراجیها دارم زیاد لباس میخرم. میدونی؟ خودمم میفهمم وقتی سانشاین ۶۸ تومنی میخورم، رفته تو پاچهام، میدونم هیچ لباسی لازم ندارم و اتاقم داره از تراکم لباس میترکه. میدونم که دیگه مثل قبل هیچ کدومشون خوشحالمم نمیکنن حتی. من خیلی وقته فهمیدم ته آرزوهایی که میتونم برای خودم برآورده کنم سفر با اتوبوس و اتراق تو خانه معلمه که حتی حموم هم تو اتاقهاش نداره. من خیلی وقته فهمیدم نمیتونم لاغر بشم و برسم به وزن دوره دانشجوییام. چون انگیزهای ندارم که باعث بشه جلوی ریزهخواریهامو بگیرم. داریم سقوط میکنیم. به کدوم آینده چشم دوختم و به امید کدوم آینده دارم جون میکنم؟ آیندهای که توش قرار نیست مالک چیزی بشم؟
مادرها و پدرها چطور دوام میارن؟ این دیگه تورم نیست، این فروپاشی اقتصادیه. چرا ریشه همه آرزوهامون رو تو جوونی خشکوندین؟
بعد از پول خرج کردن حالت تهوع بهم دست میده این روزها.
- ۰۱/۰۳/۲۲
من می گم مثل این می ماند که تو یک قایق سرگردان در میان دریای کاملا پوشیده از مه باشی و نه مقصدی داشته باشی و نه چشم انداز امیدوار کننده از آسمان و دریا برایت مشخص باشد و دائما انتظار رخداد شومی را هم داشته باشی )))-: