فقط یک شباهت کوچک
هوالمحبوب
دیروز توی حیاط مجتمع فرهنگی نشسته بودیم و منتظر شروع نمایش خیمهشببازی بودیم. روی پلهای که نشسته بودم و داشتم بچهها را میپاییدم، با مردی رو به رو شدم که شبیه تو بود. مرد پسرش را آورده بود برای تماشای نمایش و پسرک ترکی نمیدانست. مرد گهگاه خم میشد و واژهای را توی گوش پسرک ترجمه میکرد.
موهای شقیقهاش جوگندمی بود درست شبیه تو، لبخندی که انگار همیشگی است، روی لبهایش نشسته بود، درست شبیه تو.
گاه تصور میکردم که خود تویی و کنارم نشستهای و ما داریم بچهمان را تماشا میکنیم که چطور غرق نمایش شده است.
بچهای که زیباییاش را از من به ارث برده و صدایش را از تو، زیباست و خواستنی شبیه ترکیب جادویی ما دو تا.
یاد داستان اخیرت هم افتادم، همانی که زن و مردی اتفاقی توی مدرسهٔ بچههاشان همدیگر را ملاقات میکنن و ...
یک آن حس کردم کنارم نشستهای و دست حمایتگرت را دارم و زندگی دارد روی خوشش را به من نشان میدهد.
با مرد که هرازگاهی چشم در چشم میشدم خندههایش را نثار میکرد ولی عمق نگاهش در پی پسرک بود که ببیند از نمایش چیزی فهمید یا نه.
دیروز حس کردم دارمت و شیرینی داشتنت روزم را زیبا کرد. زندگی انگار همین برشهای دلخواه کوچک است. رویایی که همیشه توی ذهنت ساختهای یکهو رنگ واقعیت به خود میگیرد و ...
- ۰۱/۰۳/۲۸
اینروزها عجیب به حس خوب دیگران محتاجم، ممنونم از اینهمه زیبایی که رقم زدین