روز چهارم در اصفهان
هوالمحبوب
امروز قرار بود فشرده برنامهریزی کنیم تا به همه اهدافمان برسیم. صبح زود راه افتادیم سمت کلیسای وانک. من و فرشته هر دو عاشق کلیساییم و کلیسای وانک برایمان تبدیل به یک مکان جادویی میشد.
به گمانم اولین بازدیدکنندههای کلیسا بودیم در آن وقت صبح. یک حیاط بزرگ و باصفا و دو ساختمان که در دو طرف حیاط بنا شدهاند، کل مجموعه را تشکیل میدهند. داخل کلیسا بهنابر عرف همه کلیساهایی که در فیلمها دیده بودیم، پوشیده بود از نقاشیهایی عجیب و گاه اسطورهای از تولد مسیح تا به صلیب کشیدنش. تصاویری از عذاب انسان، حضور شیطان و ...
کلیسا حالا تبدیل به موزه شده است، یعنی کارکرد عادی ندارد و به همین دلیل صندلیهای مخصوص دعای روز یکشنبه در سالن اصلی به چشم نمیخورد.
موزههای دو طرف ساختمان شامل لباسها و نقاشیها و ظرف و ظروف دورههای مختلف تاریخی بود. در موزه داخل کلیسا عکسهای تاریخی دیدنیای از دختران ارمنی سالهای دور به چشم میخورد که مملو از زیبایی بود.
بعد از عکاسی و بازدید از موزه وانک، رفتیم سمت موزۀ دوم در محلۀ ارامنه به اسم کلیسای بیتلحم. اینجا اون صندلیهای آشنای فیلمها رو هم داشت. درسته حیاطش کوچیکتر بود و موزه هم نداشت ولی داخلش هم باشکوهتر از وانک بود. البته بدی قضیه اینه که توی مراسمهای خاص مثل کریسمس و اینا غیر ارمنیها رو راه نمیدن و فرشته خیلی تو ذوقش خورد این قضیه.
بعد یک راست ماشین گرفتیم سمت پل خواجو. چون روز قبلش سی و سه پل رو دیده بودیم ولی سمت خواجو نرفته بودیم. هر چند اینجا رو هم گفته بودن شبش قشنگتره به خاطر چراغونیها و آواز خوندن زیر پل ولی ما فرصت دیگهای نداشتیم و باید همون روز میدیدیم اونم زیر ظل آفتاب!
و باز هم افسوس خوردیم که چرا آب رودخونه باز نیست و اون قشنگیهایی که ازش شنیده بودیم به چشم نمیاد...
از آنجایی که نرگس از صبح توی چهارباغ منتظرمون بود، بعد از پل خواجو رفتیم سمت چهار باغ و برای اولین بار نرگس و دختر نازش رو دیدم. چقدر خندههاش شیرین بود این زن. چقدر تلاش کرده بود که برنامههاشو ردیف کنه و بتونه بیاد دیدنمون. با هم توی چهارباغ عباسی قدم زدیم و دنبال کافه گشتیم. مدامم به فرشته سفارش میکردم که چهار باغ رو ببینا، عکس بگیرا همینه بعدا نگی چهار باغ رو ندیدم:))
صبحونۀ باکیفیت و خوشمزهای خوردیم ولی برام چایی نگرفتن باز! یعنی چهارمین روزی بودی که چایی دمی نخورده بودم و رسما سیمام اتصالی داده بود. بعد از چهار باغ پیاده و دلیدلی کنان رفتیم سمت هشت بهشت. کاخی که طبقۀ بالاییاش در دست تعمیر بود ولی این دلیل نمیشد ورودی نگیرن:)
توی کاخگردی همش به این فکر میکنم که خب اینجاها که خیلی کوچیکه برای شاه مملکت. چطوری اینجا زندگی میکرده؟ هنوزم به جواب سوالم نرسیدم راستش:)
از هشت بهشت رفتیم سمت نقش جهان و این بار قرار بود کامل همه جاش رو بچرخیم که گفتن تا ساعت چهار تعطیله:) یعنی قشنگ خورد تو پرمون! تا ساعت چهار نشستیم تو میدون و منتظر غذایی شدیم که تو اسنپفود سفارش داده بودیم. چاه حجمیرزا رو هم رفتیم ولی چون خیلی شلوغ بود و مسولش اعصاب نداشت نرفتیم تو!
پیتزا رو زدیم بر بدن و دیگه ساعت که چهار شد پا شدیم رفتیم دیدن مسجدها و کاخ عالیقاپو.
من از مسجد جامع عباسی بیشتر خوشم اومد، ابهت بیشتری داشت و بزرگتر هم بود. آدم حیرون اون عظمت و ظرافت و هنر سازندههاش میشه که چطور توی اون دوره تونستن بنایی به این عظمت و شکوه بسازن؟ رنگ و لعاب کاشیکاریهاش و تک به تک اجزاش برام جذاب بود.
اینجا دو تا توریست ترک زبان به پستم خورد که از کشور ترکیه اومده بودن و رفتم جلو باهاشون ترکی حرف زدم و اونقدر خوشحال شدن که پیرمرده برگشت بهم گفت الان که ترکی حرف زدم انگار زنگار از گوشام رفت:)
چند تا سوالم دربارۀ بنا داشتن که بهشون جواب دادم و تشکر کردن. اینجا جایی بود که امیلی خانم بهمون ملحق شد. و همراه نرگس و امیلی رفتیم سمت کاخ عالی قاپو. کلی پلۀ پیچ در پیچ رو بالا رفتیم تا رسیدیم به ایوان کاخ. یعنی خود کاخ چیز خاصی نداشت و امیلی گفت خیلی جاهاشو بستن گویا! مثلا میگفت تالار موسیقی داشته و اینا. ایوانش جوری قشنگ بود که میارزید به اون همه پله. کل نقش جهان زیر پاهات بود و میتونستی راحت عکاسی کنی. اونجا هم کلی تماشا کردیم و لذت بردیم از این همه قشنگی و شکوه. بعد که اومدیم پایین لحظۀ خداحافظی با دوستانمون فرا رسیده بود. برای مقصد آخر یعنی مسجد شیخ لطفالله فقط من بودم و فرشته. اونجا یه توریستی ازمون عکس یادگاری گرفت و خاطرۀ جالبی شد برامون. توی مسیر برگشت تا هتل هم گز و سوهان عسلی خریدیم که نگن دست خالی اومدین:)
بعد رفتیم هتل و ساکها رو برداشتیم و مستقیم ترمینال و خونه.
- ۰۱/۰۴/۰۵
سلام و درود نسرین خانوم عزیز
رسیدن بخیر !
همیشه ب سفر انشااله !
با توجه ب اینکه سعدی جان فرموده : بسیار سفر باید ، تا پخته شود خامی
و فصل گرمی ک برای سیاحت نصفجهان در نظر گرفته بودی ، فکر میکنم ک آبپز شدی و از خامی دراومدی !
برای اواخر زمستون و اوایل فروردین و فرار از سرمای تبریز ، یک سفر باید بری جنوب ک شک ندارم بهت خوش خواهد گذشت !
یا خسته بودی و این متن رو نوشتی یا هول بودی سفرنامه رو تمومش کنی ک یادت نره !
بعضی از عکسات رو توی اینستا دیدم و دختر دریا رو شناختم
کدوم نرگس ؟ نرگس بیانستان ؟
فکر کنم توی یکی از شمارههای ایرانیکا خوندم ک عمارت هشت بهشت در اختیار هشت همسر شاه بوده ک چهارتاشون طبقه بالا و چهارتاشون طبقه همکف زندگی میکردن !
انشااله ک حالِ دلت و تنات و جیبات خوب باشه و از این سفرها بیشتر بری و ما رو هم شریک تجربههات کنی !