برای خاطر تو ...
هوالمحبوب
توی مسیر تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس خیلی دلم میخواست بغلت کنم. یعنی تکتک سلولهای بدنم نیاز داشتن بغلت کنم. اما نکردم. به همۀ سالهای گذشته فکر کردم که پر از نیاز بودم و تو فکرت جای دیگهای پرسه میزد. امروز که گفتم کاش منم مریض بودم که بهم توجه کنی، بغض داشتم. گریهام گرفته بود از اینهمه تنهایی و غربت خودم. از تنهایی و غربتی که تو بهم تحمیل کردی. از سی و چهار سالی که بچه خوبۀ خانواده بودم و تو حتی نگاهم نکردی. از دختری که قد کشید، بزرگ شد، موفق شد، نوشت، نویسنده شد، ترانه گفت و تو ندیدیش. از بچهای که سفر رفت، دنیا رو کشف کرد و تو نخواستی که بهش محبت کنی. اگر تو بودی، اگر حضورت سبز بود و همۀ زندگیم رو پر میکرد چرا من باید بابت یه آدم اشتباهی اینهمه تراپی میشدم؟ من خستهام از حرفهای نزده و بغضهای تلمبار شده توی دلم. خستهام که هر وقت حرف زدم اونقدر دیر بود که به جای حرف تبدیل شده به داد. به بغض. خستهام که همیشه باید یه شاهد عادل بین ما بشینه تا حقی بهم داده بشه. من بچۀ بدی نبودم مامان. من آرزوی خیلی از مادرها بودم. ولی تو همۀ زورت رو گذاشتی که تطهیر بشی. فکر کردی تحکم کردنت به من و کوتاه اومدنت در مقابل اون، نهایت لطفیه که بهمون میکنی ولی هر دومون رو تباه کردی.
من تشنۀ داشتنت بودم و تو خودت رو ازم دریغ کردی. من گم شدم مامان وسط همۀ بگو مگوها، وسط همۀ دادهای زده و نزده. من تشنۀ محبتت بودم ولی همیشه جنگ بود که سایه انداخته بود بینمون. امروز به میم گفتم حق نداری بهم بگی مهربون باش، حق نداری بهم بگی بداخلاقی. من جون کندم تا از اون جهنم یه آدم نرمال بکشم بیرون. جون کندم تا روانم آسیب کمتری ببینه که بتونم آیندۀ بهتری بسازم. مگه شد؟ مگه میشه؟ ما مثل حلقههای زنجیر به هم وصلیم. این نکبت و تباهی دامن همهمون رو میگیره. تو هیچ وقت دستم رو نگرفتی. هیچ وقت حتی حرف نزدی باهام. دلم نمیخواد ادامه بدم دیگه. لطفا ازم توقع نداشته باش ازدواج کنم. برای من سخته توضیح دادن این چیزها برای اون آدم. آدمی که حق داره با کسی باشه که رنجهاش رو با گذشته تسویه کرده. من و تو خیلی به هم بدهکاریم مامان. من کودکی و نوجوانی و جوانیام رو ازت طلب دارم، محبتهایی که ازم دریغ کردی رو، بوسهها و بغلهایی که احمقانه از غریبهها طلب کردم رو و تو دختری که دلت میخواست داشته باشی و من نشدم. منو ببخش مامان. من عوض شدم. نتونستم نشد. حتی نمازهای اول وقتم برای خاطر تو بود نه خدا. حتی قرآن ختم کردنهام برای خاطر تو بود نه خدا، من همۀ عمر تلاش کردم که تو دوستم داشته باشی ولی نشد، نتونستم. من دیگه دختری که ازم انتظار داری نیستم. متاسفم که ناامیدت میکنم.
- ۰۱/۰۵/۱۲