گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

خودم

يكشنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۴ ق.ظ

هوالمحبوب 

عصر از گرما هلاک شده بودم و با شلوارک صورتی چمبره زده بودم جلوی پنجره، درست جلوی قفسه کتاب و گوشی به دست داشتم از خودم عکس می‌گرفتم. توی یکی از عکس‌ها نور و زاویه و همه چیز آنقدر خوب بود عکس قشنگی از آب درآمد. به بهانه‌های مختلف برای دوستانم فرستادم و همه تاکید کردند که عکس زیبایی شده. البته آنها اعتقاد داشتند که خودم زیبام ولی من واقعیت را می‌دانستم و زیبایی را به کیفیت عکس ربط می‌دادم.

با همهٔ سلول‌های بدنم دلم می‌خواست عکس را برات بفرستم و تو قربان صدقه‌ام بروی. برای موهای ژولی پولی‌ای که توی عکس پخش و پلاست، برای حالت چشم‌هایم برای رنگ پوستم... نیاز داشتم که باشی و برام غش و ضعف بکنی. هیچ گاه اینچنین به بودنت نیازمند نبودم... آنقدر حضورت کمرنگ شده که گاه یادم می‌رود من هم می‌توانستم آرزوی کسی باشم...

  • ۰۱/۰۵/۱۶
  • نسرین

نظرات  (۶)

احساسات عریانت رو دوست دارم... 

بی سانسوری 

پاسخ:
🤗🤗🤗

امان از این کمرنگ شدنا...

پاسخ:
کمرنگ نشده کلا نبود از اول:)

گاهی تنهایی آدم خیلی غریبانه میشه...

پاسخ:
یه شب و روزهای خاص بیشتر...
  • مهدیار پردیس
  • ننگ به نبودنش :|

    پاسخ:
    وقتی اومد یه دور کتکش می‌زنیم:)

    همونی که مهدیار گفت

    پاسخ:
    :))
  • بـقـچـه ‌‌
  • بابا اینو همه می‌دونن که نسرین ما چقدر زیباست! کیفیت عکس چیه؟ :))

    پاسخ:
    چوبکاری نکن نیم‌وجبی جذاب:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">